ا
گفتوگو را از کجا شروع کنیم؟
این روزها هرجا میروی هنوز هم سخن از انتخابات، خوشتر است.
قطعا به مقوله انتخابات هم خواهیم پرداخت. حالا دوست دارید از حوزه تخصصیتان شروع کنیم یا از همین انتخابات؟
شما همین که اسم خود را مؤمن میگذاری، پس سیاست لاجرم حوزه تخصصی شماست؛ فرمودهاند: «المؤمن کیس». حالا فرقی نمیکند کار، هنر و شغل شما چه باشد. ما که مومن بیتفاوت نداریم. اتفاقا دوست دارم از همین انتخابات شروع شود.
به نظر میرسد اگر برای انقلاب بخواهیم یک نقطه عطف یا یک فصل ممیزه در نظر بگیریم، قطعا ۲۲ خرداد ۸۸ مهمترین روز بعد از ۲۲ بهمن ۵۷ است.
نکتهای که اشاره کردید قطعا به این خاطر است که در این انتخابات، پردهها کنار زده شد و معلوم شد اختلاف میان آب و سراب، توهم نیست. این چهار نامزد بهانهای بودند برای اینکه معلوم شود مردم هنوز هم حاضرند بهای اسلام و ولایت فقیه را بدهند یا خیر. در این فرآیند بود که معلوم شد در باغ انقلاب، هر علف هرزی به صرف سبز بودن، گیاه مفیدی نیست. دکتر احمدینژاد در فیلم تبلیغاتی خود بسیار ظریف به هدف زد؛ خیلیها ظاهرا سبزند ولی بهتر که نگاه میکنی، میبینی علف هرزند.
الآن که ما خدمت شما هستیم، دو هفته است شورای نگهبان اعلام کرده پرونده انتخابات از نظر این مرجع قانونی بسته شده. شما به عنوان یک چهره جوان فرهنگی که نسب به سنتان تجارب مدیریتی فراوانی در حوزه فرهنگ داشتهاید و محصولاتتان، گذشته از واکنشهای طبیعی، بازتابهای خاصی حتی در بین سیاسیون داشته، از حرفهایتان اینطور برمیآید که به نوعی قائل به پدیده بودن یا خاص بودن این انتخابات هستید، چرا؟
بیش از یک ماه از انتخابات گذشته و باز هم انتخابات سایه سنگین خود را بر سر همه چیز انداخته. پسلرزهها هم معلوم است. در همین محلههای اطراف ما از ۲۰ روز پیش به این طرف، از ۲۰ واحد یک آپارتمان ۵ تا ۶ تا شبها به پشتبام میرفتند و شعار اللهاکبر میدادند. از آن ۶ خانواده هم عدهای متوجه باطن ماجرا شدند و اگرچه باورشان این بود که «خدا بزرگتر از آن است که وصف شود» اما دیگر به پشتبام نرفتند و این شعار را ندادند. یعنی «اللهاکبر» را دوست داشتند اما عارشان آمد که از حلقومشان، برای هدفی نامقدس، فریاد مقدس بیرون آید. عارشان آمد که دیکته اجنبیها را بنویسند. امروز دیگر دوره مغلطه میان آب و سراب گذشته است. شما در مقاله اخیرتان اشاره کرده بودید، ۲۰ سال بود میخواستید میرحسین را ببینید. من هم برایم دیدن این آدم بسیار جالب بود. من با اغلب مدیران بعد از انقلاب؛ چه در حوزه فرهنگ و چه در حوزه سیاست نشست و برخاست داشتهام و دوست داشتم از تجاربشان در نحوه مدیریت کشور استفاده کنم اما در خانه میرحسین همواره به روی من و البته امثال من بسته بود. میرحسین برای همه وقت داشت ولی به ما که میرسید، خسته بود!
چند بار از میرحسین تقاضای ملاقات کرده بودید.
خیلی زیاد! نامههایش را دارم.
من هم هر بار خواستم ایشان را ببینم، موفق نشدم؛ چه در قالب خبرنگار،چه در قالب یک فرد عادی و چه در قالب فرزند شهید. یادم میآید ۹ ساله بودم، دوست داشتم حضرت امام خمینی را ببینم، یک هفته نشد یک بار امام را در بالکن خانهشان و یک بار در حسینیه جماران زیارت کردم اما ظاهرا زیارت میرحسین به دلایلی مقدور نشد.
در همان دوره مسئولیت در موسسه عاشورا، فقط پنج بار آقای رفسنجانی را خصوصی ملاقات کردم و قصد داشتم به عنوان کسی که دغدغه کار فرهنگی و مدیریت فرهنگی دارد، با میرحسین نیز دیدار کنم بویژه که جناب موسوی از خودش در این ۲۰ سال بیش از چهره سیاسی، یک چهره فرهنگی– هنری ترسیم کرده بود. میخواستم بدانم کسی که خود را این همه شبیه مدیران هنری و مردان فرهنگی کرده، حقیقتا چه در چنته دارد. از طرفی میرحسین ۸ سال نخستوزیر دوران جنگ بود و عمده محصولات ما چه در موسسه عاشورا و چه در فرهنگسرای پایداری مرتبط با مقوله دفاع مقدس بود. این بدیهیترین حق من بود که حداقل یک بار با ایشان به عنوان دولتمرد زمان جنگ، دیدار کنم؛ وانگهی! به عنوان یک نسل سومی سؤالات بسیاری درباره میرحسین زمان جنگ داشتم؛ اینکه چرا مجلس وقت و برخی جریانات، ایشان را به رئیسجمهور وقت تحمیل کردند؛ در حالی که حضرت آقا اصلا متمایل به ایشان نبود؛ چرا در انتخاب وزرا بدیهیترین حق رئیسجمهور نادیده گرفته شد و پست اول اجرایی کشور – ریاستجمهوری – کاملا تشریفاتی شد؟ مردم به آقای موسوی رای داده بودند یا به رئیسجمهور؟! آقای موسوی ظاهرا از همان زمان دچار این حالت دیکتاتوری و عادت خودمحوری بود؛ مردم به رئیسجمهور مکتبی، حضرت آیتالله خامنهای رای دادند تا نخستوزیر همسبک و سلیقه خود را برگزینند، نه میرحسین را.
شما فکر میکنید چرا میرحسین همیشه از مواجهه با آدمهایی از جنس ما فراری بوده و هست؟
حلقه میرحسین محدودتر از این حرفهاست. آدمهایی که از جنس ما هم نبودند در این ۲۰ سال اغلب به این حلقه راهی نداشتند اما خب! تیپ من و خودت را میرحسین دیگر« اصلا» به حضور نمیپذیرفت.
فکر میکنید چرا؟
من از آقای موسوی یا نزدیکانشان یک سوال دارم و فکر میکنم اگر به این سوال پاسخ بدهند، شما هم جوابتان را میگیرید.
من از ایشان سوال میکنم ۱۸ ماه در آمریکا، آن هم در واشنگتن دی.سی، پایتخت ایالات متحده و شهر «سیاتل» چه کار میکردند؟
چه مقطعی؟
سالهای ۵۶ و ۵۷٫
باز اشاره میکنم به مطلب خودتان، شما درست گفتید؛ اصلا طرف حساب ما میرحسین موسوی نیست. میرحسین حتی اگر بخواهد هم دشمن ما نمیشود. طرف حساب ما آمریکا و اسرائیل است و حالا شاید عدهای آلت دست باشند یا نخواسته همان کار آلت دست را انجام دهند.
برخی صحبتهای میرحسین حتی قبل از انتخابات به نوعی نگرانکننده بود. یعنی میشد فهمید که آقای موسوی برنامههایش را طوری دارد میچیند که انگار رقیب ایشان نه احمدینژاد که کلیت نظام است. البته این را در حرف منکر میشد و خود را از نظام میدانست ولی مروری بر برنامهها و حرفهای ایشان، نشان میدهد که گویی اصل نظام، ولایت فقیه و شورای نگهبان را رقیب انتخاباتی خود میداند؟
همینطور است، نخستین سخنرانی ایشان راجع به گشت ارشاد بود. بعد راجع به پرتقال، سیبزمینی و چای. درباره گشت ارشاد، چه خوب، چه بد این سیاست نظام است که در دوره آقای خاتمی تصویب و در دوره آقای احمدینژاد اجرا شد. بالاخره نظام به این رسیده بود که باید جلوی بیبند و باریهای اخلاقی و اجتماعی و قلدری قدارهبندهای عمدتا معتاد و مزاحمتآفرینیهای افراد ولگرد برای نوامیس مردم، باشدت بیشتری بایستد. حالا جای تعجب ندارد که مهمترین اولویت موسوی برداشتن گشت ارشاد باشد! میرحسین برای چه کار خاصی دنبال حمایت اراذل و اوباش میگشت؟ میرحسین چه نیازی به حمایت چاقوکشهای سرچهارراه داشت؟ این نیاز، متاسفانه شنبه بعد از انتخابات معلوم شد. میر حسین بعد از ۲۰ سال سکوت، نخستین فریادی که برداشت حمایت از اراذل و اوباش بود یا به تعبیر زیبای رئیسجمهور خس و خاشاک. این خس و خاشاک شاید روی هم با سیاهی لشکرشان ۱۰ هزار نفر هم نشوند اما خب بعد از ۲۰ سال مهمترین دغدغه میرحسین این بود. بدیهی است بسیاری هم به میرحسین رای دادند که نه اراذل بودند و نه اوباش. حساب اینها از خس و خاشاک جداست. خلاصه من احساس کردم که موسوی، آن آدمی نبود که ما در ذهن داشتیم. این موسوی بعد از سکوت ۲۰ ساله، اصلا شباهتی با میرحسین آن دوران حداقل در اذهان ما نداشت. ایشان یک نفره میخواهد به کل نظام زور بگوید. نه شورای نگهبان را قبول دارد، نه وزارت کشور را، نه وزارت اطلاعات را، نه صدا و سیما را، گویی همه بدند الا ایشان. اگر این مشی دیکتاتوری نیست، پس چیست؟
اینجا این بحث مطرح میشود که موسوی هم مثل سه نامزد دیگر مورد تایید نظام، شورای نگهبان و رهبری بودند. حالا چه شده که بحث انقلاب مخملین از سوی عدهای مطرح میشود، مگر این آدم تا همین چند روز پیش معتمد نظام نبود؟
تو خودت روزنامهنگاری و شاید بیشتر از من سیاسی باشی. جواب این سوال روشن است.
من سوالی را طرح کردم که پرسش بخشی از افکار عمومی بود و الا جواب تاریخی محکمی به این سوال دارم. اگر موسوی بعد از چند روز از معتمد نظام تبدیل به چیزهای دیگری شد، در تاریخ ما شاهد این هستیم که در عرض چند ثانیه طرف از سپاه حق به جبهه باطل ملحق میشود. تاریخ از این شب عاشوراها زیاد به خود دیده. کسانی که غروب با یار بودند و بعد از غروب با اغیار.
من به یک نکته دیگر اشاره میکنم؛ فاصله حق و باطل خیلی ظریفتر از این حرفهاست که ما فکرش را میکنیم. یک وقت شما در جبهه حق هستی، خط تو درست است اما خطاهایی هم داری که این خطاها باطل است. عکس این قضیه هم ممکن است صدق کند. حالا گاهی خطاها آنقدر زیاد میشود که اصلا خط آدمی از جبهه حق تبدیل میشود به جبهه باطل. این گاهی چند سال طول میکشد، مثل بحث قائممقام رهبری و گاهی چند ثانیه. بودند کسانی که تنها به خاطر یک طمع دنیوی خط خود را عوض کردند و از راه انقلاب جدا شدند. فاصله انقلابی بودن و ضدانقلاب شدنشان تنها همان زمانی بود که دو به شک بودند این طمع یا این باج را قبول کنند یا نه؛ شاید چند دقیقه. حالا خوش به حال آنها که عاقبت به خیر میشوند. من اینکه میگویم موسوی هدفش شکست در انتخابات بود، یکی هم برای این است که موسوی اصلا برنامهای ارائه نکرد. یک کتاب چاپ کرده بودند تحت عنوان «دولت امید» که اصلا معلوم نبود موسوی خودش این کتاب را خوانده یا نه. کل برنامه میرحسین تخریب دولت بود و فحاشی علیه احمدینژاد، آن هم به عنوان نماینده نظام. پس اصلا رئیسجمهور شدن موسوی یک رویاست چرا که او خود را برای باختن آماده کرده بود و در صورت پیروزی همه ماموریتها با شکست! مواجه میشد.
البته تصورش بامزه میشود؛ موسوی در صورت رئیسجمهور شدن میشد رئیس شورایعالی انقلاب فرهنگی!
و وزیر ارشادی میگذاشت تندروتر از مهاجرانی. مهاجرانی آخرش از لندن سردرآورد، حکما وزیر ارشاد موسوی سر از […] درمیآورد!
از انتخابات فاصله بگیریم. شما بهعنوان یک مدیر جوان فرهنگی، عملکرد وزارت فرهنگ در دوره آقای صفارهرندی را چگونه ارزیابی میکنید؟
آقای صفارهرندی به لحاظ شخصی و شخصیتی آنقدر چهره مثبت، متین، محجوب و در عین حال انقلابی هستند که همه بر آن اذعان دارند اما درباره وزارت ارشاد به این راحتیها نمیشود نمره داد. اینجا از آن مقولاتی است که تا به مقدمه اشاره نکنی، نمیتوانی وارد متن بشوی و نتیجه بگیری. در دولت نهم همانطور که یک بار هم «رهبر معظم انقلاب» فرمودند، بخش فرهنگ نسبت به دیگر بخشها مظلوم است. یعنی آنقدر که دولت نهم در بخشهای دیگر چهره بارز و مبارزی از خود داشته و توانسته کار و ابتکار را با هم جلو ببرد، خب انصافاً به مقوله فرهنگ این توجه نشده. شاید تا حدی از آن هم طبیعی باشد. احمدینژاد وعدههایی به مردم داد که مجبور است شبانهروز کار کند و از وزرا هم کار بکشد، اما نکته ظریف ماجرا اینجاست که احمدینژاد خودش یک فرهنگ است یا به تعبیر پروفسور مولانا، احمدینژاد خودش یک رسانه است. یک رسانه رسانا که برد خبریاش از بسیاری از روزنامهها و تلویزیونها جلوتر است. با این همه من مقالهای سال گذشته خطاب به دکتر احمدینژاد نوشتم با این عنوان که «آقای رئیسجمهور، گردان متلاشی را دریابید!» حرفم این بود که مبادا از عملکرد دولتمردان ما اینگونه استنباط شود که فرهنگ را در نقش یک «کالای لوکس» نگاه میکنند. کارنامه دولت نهم میتواند درخشانتر باشد اگر به بخش فرهنگ و مقوله هنر همانطور نگاه شود که مثلا به بخش اقتصاد و رعایت عدالتمحوری. این باید به همان اندازه حوزه اقتصاد، دغدغه شخص رئیسجمهور و کل هیات دولت باشد. من در همان مطلب نوشتم که رفع مظلومیت از حوزه فرهنگ و هنر البته تنها با پمپاژ پول حل نمیشود. باید در دولت دهم وقت بسیار بیشتری به مقوله فرهنگ اختصاص بدهیم. از مظلومیت بیرون درآوردن فرهنگ یعنی اینکه رئیسجمهور، هیات دولت را به یک سفر استانی ببرد که نام این استان، «فرهنگ» است. رئیسجمهور باید مناطق محروم استان فرهنگ را ببیند. مناطق محروم، یکی اش این است که در فلان شهر، ما میخواهیم موزه جنگ درست کنیم. همه صرفهجوییها هم شده ولی بودجه تاسیس یک موزه جنگ در یک استان دورافتاده، گاهی از کل بودجه بنیاد بیشتر میشود. این درددل ماست با رئیسجمهوری که خود یک فرهنگ و یک رسانه است و درددل را به دوست میگویند و بچههای حوزه فرهنگ، بارها دست دوستی دکتر را در دست خود دیدهاند. اما درباره جناب صفارهرندی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی من باز اعتقاد دارم که ایشان را باید جدای از تیم همراهشان بررسی کرد. شاید اگر من جای جناب هرندی بودم در بسیاری از معاونتها از چهرههای دیگر و کارآمدتری استفاده میکردم بویژه در معاونتهای تخصصی که بازوهای اجرایی وزیر هستند. آقای هرندی انسان شریف، صادق، فرهنگی و در موقع لزوم جسوری هستند که البته تحرک لازم را در وزارت فرهنگ پدید نیاوردند. این شاید به دلیل معاونهای غیرهمراه با سیاست ایشان باشد، شاید به دلیل بودجه کم وزارت فرهنگ برای کارهای فاخر و بزرگ باشد، شاید به این دلیل بوده که به شخص آقای صفار از طرف هیات دولت باید مهر و محبت بیشتری صورت میگرفت، شاید به این دلیل بوده که بادهای مخالف سیاستهای وزارت فرهنگ، حتی از بخشهایی از بدنه نهاد ریاستجمهوری میوزید که خب، این درست نیست. من هنوز برایم قابل هضم نیست، چطور میشود رئیسجمهور با سینماگران کشور دیدار میگذارد و وزیر فرهنگ در این جلسه غایب است! من فکر میکنم صمیمیت رئیسجمهور با وزیر فرهنگ لااقل به اندازه صمیمیت ایشان با دیگر وزرا نیست و این در نهایت به کلیت بخش فرهنگ آسیب میزند. من بارها و بارها فکر کردم چه کسی میتوانست به جای صفارهرندی سکاندار وزارت فرهنگ باشد. در میان گزینههای موجود در مجموع چهره ایشان را بهتر و بالاتر دیدم.
با این همه اخباری هم هست که نشان از تغییر وزیر فرهنگ میدهد.
فعلا چیزی رسما اعلام نشده. وانگهی من تحلیل خودم را میدهم. به نظر من بعد از چهار سال آقای صفار، کاملا با زیر و بم و پیچ و خم کارهای وزارتخانه آشنا شدهاند اما برای آن تحرکی که خدمتتان عرض کردم، دو اتفاق باید رخ دهد؛ یکی اینکه کلیت دولت و شخص آقای رئیسجمهور، هم از بخش فرهنگ و هم از شخص وزیر فرهنگ حمایت بیشتری کنند. دومین کار این است که معاونتهای جناب صفار، دست دوستان فرهنگی و نه سیاسی ایشان بیفتد. در اینجا آقای هرندی به چهره فرهنگی اصولگرا نیاز دارد نه مدیر سیاسی اصولگرا. چهرههای فرهنگی هم باید با ماهیت دولت که جسارت و شجاعت است همخوانی داشته باشند.
نوبتی هم که باشد نوبت خودتان است. از آخرین پروژهای که امضا کردهاید، بگویید.
مجموعه برنامه زنده تلویزیونی است با عنوان «پلاک ۸» که قرار است هر هفته شبهای جمعه از شبکه ۲ سیما ساعت ۷ تا ۹ شب به مدت یک سال اجرا شود. مجری برنامه آقای «بیژن نوباوه» است و قرار است از اول مرداد روی آنتن برود. این برنامه جُنگگونه است.
یک جور «۹۰دفاع مقدسی».
میشود اینجور گفت.
جناب حسنی! شما تا همین چند وقت پیش حاضر نبودید از چند کیلومتری بنیاد حفظ آثار رد شوید. من هنوز تعبیر «بنیاد حذف آثار» را در میان بچههایی از جنس شما به یاد دارم. شما عوض شدهاید یا بنیاد؟
حرفتان را قبول دارم. احساس ما این بود که بنیاد برای بچههای این حوزه، به جای اینکه نقش پدری ایفا کند، حالت قیممآبانه و پدرسالار داشت. گذشته از این ما معتقد بودیم که خروجی بنیاد چیز دندانگیری نبود و به نوعی مدیریت خنثی بر معاونتهای بنیاد حاکم بود.
با بچههای این حوزه یعنی اهالی فرهنگ و هنر که در بعد دفاع مقدس خلق اثر میکنند در ارتباط هستید که ببینید الان نظرشان نسبت به شما احیانا همان نظر چند سال پیش شما نسبت به بنیاد آن زمان نبوده باشد؟!
با بچههای این حوزه در ارتباط هستیم اما من به این سوال شما نباید جواب بدهم بروید از خودشان بپرسید. در هر حال من با مدیران قبلی بنیاد جلساتی داشتم که چندان شیرین نبود. تلخ بود. تا اینکه بعد از استعفای دسته جمعی از فرهنگسرای پایداری، دست برقضا آمدیم و در همانجایی مستقر شدیم که روزی منتقدش بودیم. سردار باقرزاده کارهای ما را در موسسه عاشورا بویژه در فرهنگسرای پایداری دیده بود و از من خواست که به اینجا بیایم. من اولش با توجه به آن پسزمینه تردیدهایی داشتم ولی خب رشتهای بر گردنم افکنده دوست، میکشد هر جا که خاطرخواه اوست، حتی اگر آنجا بنیاد حفظ آثار باشد. در آن زمان، معاونت هنری بنیاد نیاز به حرکت با شتاب بیشتری داشت و من لازم دیدم به سردار باقرزاده کمک کنم.
از واژه تلخ برای جلساتتان با مدیران قبلی بنیاد استفاده کردید. چرا؟
مشت نمونه خروار است. من به یک جلسه اشاره میکنم؛ هم ناآشنایی با مقوله فرهنگ در آن هست، هم نگاه پدرسالارانه و هم برخورد غیرحرفهای. در زمان یکی از مدیریتهای قبلی بنیاد من پیشنهادی خدمت ایشان برده بودم که هزار شهید تفحص قرار است از میدان آزادی تا مصلی تشییع شوند. «هزار» عدد بزرگی بود ولی عدد مبالغه نبود. تهران این ظرفیت را داشت و ما آن زمان شهید تفحص زیاد داشتیم. خب این اتفاق مهمی میتوانست باشد و از طرفی فضا و حال و هوای شهر را دگرگون میکرد و باز هم همه را یاد یاران سفرکرده میانداخت. من همان زمان درخواست ملاقات کردم و گفتم موسسه عاشورا به عنوان یک نهاد خودجوش و کاملا مردمی، آمادگی انجام یکسری فعالیتها را در این مراسم دارد. پیشنهادهای مختلفی مطرح کردم، از جمله اینکه به تعداد هر شهید، یک کبوتر سفید در میدان آزادی، آزاد کنیم و به نوعی در برابر دوربین خبرنگاران خارجی، جنبه آسمانی بودن و پرواز این شهدای عزیز را به رخ بکشانیم. یکی دیگر از پیشنهادهای ما اجرای مراسم دمامی بود. یکی این بود که ویژهنامه تشییع هزار شهید را منتشر کنیم با عنوان «شهیدان، صفای قدمتان». بعد هم در مصلی پیشنهاد دادیم هزار تا پرچم سبز کنار هر تابوت شهیدی باشد به عنوان نماد سیادت و این پرچمها را به دست مردم بدهیم. البته آن زمان هنوز رنگ سبز مصادره نشده بود! اما پاسخ رئیس وقت بنیاد به ما این بود که من نمیتوانم ببینم اسکناسهای ما در میدان آزادی دارد پرواز میکند. من متوجه منظور ایشان نشدم تا اینکه چند روز بعد خود ایشان در بیان جزئیات مراسم استقبال، به یکی از طرحهایی که اشاره کرده بود همین آزاد کردن یکهزار کبوتر بود! طرح دیگرشان هزار پرچم سبز بود! این تنها یکی از برخوردهای بنیاد با امثال ما بود. از طرفی بنیاد در زمان مدیریتهای گذشته خودش را بشدت درگیر جشنوارههای مختلف کرده بود که چیزی هم از دل آنها درنمیآمد. یعنی به جای حمایت از کارهای تولیدی فقط به فکر راهاندازی جشنوارهها بودند. ما الان یکی از برنامههایمان این است که خودمان را از شر این جشنوارههای پرخرج کمسود رها کنیم و سعی بنیاد بر حمایت از کارهایی از جنس فیلمنامههای فاخر و مستندهای دفاع مقدس باشد.
کارهایی از قبیل «شب آفتابی» یا «ظهر عاشورای فکه» با استقبال بسیار مناسبی در میان نسل جوان روبهرو شده. هم نو و بدیع است و هم عاری از برخی بدعتهای عجیب و غریب؛ کارهایی سنگین اما در عین حال پرمخاطب. اینها محصول موسسه عاشوراست یا بنیاد؟
اجرایش مال موسسه عاشوراست اما حمایت بنیاد را هم با خود دارد. ما حتی از حمایت وزارت فرهنگ هم سعی کردیم استفاده و آنها را هم درگیر کنیم. ما معتقدیم سنسورهایمان باید به نسل جوان وصل باشد. ما سعی کردیم به نسل جوان کمفروشی نکنیم و محصولش شد «شبآفتابی» یا «ستاره صبح» که در خوزستان اجرا شد. ما الان در سالنهای تئاتر میبینیم که تعداد بازیگران از تعداد تماشاگران بیشتر است اما در «شب آفتابی» مردم با زبان روزه در یک پادگان نظامی در دورافتادهترین نقطه شرقی تهران آمدند برای دیدن «شب آفتابی». بیش از یکصد هزار نفر استقبال کننده داشت که خیلی از مردم به دلیل استقبال زیاد چند روز پشت سر هم میآمدند تا بلکه در فضای محدود سولهها بتوانند مراسم را ببینند. ما در این عرصه البته دستمان از نظر مالی آنقدر باز نیست که حالا بگوییم تیرهای فراوانی را شلیک میکنیم، یکی یا دوتای آن بالاخره به هدف میخورد! ما به دلیل تنگنای مالی مجبوریم همان دو تا تیری را که داریم به هدف بزنیم و مجالی برای آزمون و خطا نداریم که این کار ما را سخت میکند. یا مراسم «ظهر عاشورای فکه» الان یازده سال است که در قتلگاه شهدای فکه اجرا میشود و به دلیل استمرار و تکرار تقریبا شبیه «دعای عرفه مرحوم ابوترابی» در مرز خسروی شده. ظهر عاشورای بسیاری از مردم این سالها در فکه گذشته و چه جایی بهتر از عزاداری در کنار قتلگاه شهدای «والفجر مقدماتی». حالا جالب است که من در زمان آقای مهاجرانی مجبور شدم موسسه عاشورا را به صورت بخش بخش تاسیس کنم، یعنی آنقدر اذیت کردند که اول برای مجله مجوز گرفتیم، بعد برای فیلم و بعد برای کارهای گرافیکی. به خود موسسه یکجا مجوز نمیدادند. بعد برای مثلا همین مجله عاشورا، خب من سنم خیلی کم بود. مرحوم بورقانی بهعنوان معاون مطبوعاتی وقت چنان برخورد زشتی با من کرد که هیچوقت از یادم نمیرود. حالا ایشان دستش از دنیا کوتاه شده، بهتر است خیلی وارد جزئیات نشویم اما در یک کلام من جوان ۲۱ ساله را تهدید کرد و آخر سر هم من مجبور شدم شخص دیگری را بهعنوان مدیر مسؤول معرفی کنم و با لطایف الحیلی مجوز مجله را گرفتم که باورکردنی نیست.
به اعتقاد من زمان مؤسسه عاشورا به نسبت بنیاد حفظ آثار، کار شما هم بازدهی بیشتری داشت و هم اخلاص بیشتر، اما الان به نظر میرسد خودتان هم درست نمیدانید که مدیر موسسه عاشورا هستید یا معاون تبلیغات بنیاد !
به نکته درستی اشاره کردید؛ آوردن من به بنیاد و قبل از آن به فرهنگسرای پایداری، لطمه زیادی به فعالیتهای مؤسسه عاشورا وارد کرد. البته چند ماهی است که دیگر مدیر موسسه عاشورا نیستم، اما راجع به آن اخلاصی که گفتید، حرفتان را قبول دارم. کاری که با اشک چشم و با وضو و با حداقل سرمایه مادی جلو میرود، اثرگذارتر است. ما در مؤسسه عاشورا چیزی از جنس دستور و بخشنامه و ابلاغیه نداشتیم. در حالی که در فرهنگسرای پایداری و بنیاد حفظ آثار ناگزیر و به دلیل پارهای اقتضائات، حداقل در برخی نیروها تا حدی این درجه اخلاص، پایین میآید. ما در مؤسسه عاشورا، سیاست واکنش سریع داشتیم. مثلا بعد از حمله آمریکا به عراق، نخستین مؤسسهای که یک کار هنری و فرهنگی ارائه داد، بچههای مؤسسه عاشورا بودند. یا مثلا زمانی که عزیزانمان در تفحص، محمودوند و پازوکی به شهادت رسیدند، ما هنوز یک عده خبر شهادتشان را درست و حسابی نشنیده بودند که ویژهنامه این دو شهید بزرگوار را درآوردیم. از این مثالها زیاد است. البته بچههای عاشورا همواره از تجارب بزرگان این وادی استفاده کرده و نکتههای ناب آموختهاند؛ بزرگانی مثل شهید جانبزرگی یا آقایان شادکام، حسین بهزاد، بهزاد بهزادپور، گلعلی بابایی وحمید داودآبادی و بچههای روایت فتح؛ آقایان شعبانی و بختیاری یا آقای نادر طالبزاده.
اما شما هماکنون در بنیاد حفظ آثار هستید. جناب حسنی! اگر مؤسساتی از قبیل عاشورا در حوزه فرهنگ را همچون احزابی در حوزه سیاست بدانیم، آیا بنیاد این وظیفه را ندارد که برای این احزاب متعدد نقش یک جبهه هماهنگکننده و واحد را ایفا کند و با طراحی یک مدیریت فرهنگی یا به قول امروزیها، «مهندسی فرهنگی» اجازه ندهد که این مؤسسات به اسم خصوصی بودن یا استقلال کاری، همچون جزایر جداافتاده عمل کنند.
این اساسا مهمترین وظیفه بنیاد است.
که البته به آن عمل نمیشود!
بنیاد اساسنامهای دارد که بر اساس آن مهمترین کارش ایجاد هارمونی و هماهنگی میان افراد، سازمانها، مؤسسات و عناصری است که در حوزه دفاع مقدس مشغول تولید کار فرهنگی و هنری هستند اما اگر بنیاد در این زمینه توفیق چندانی نداشته، این چند علت دارد و مهمتریناش اینکه برخی سازمانها و نهادها به جای آنکه ما را رفیق خود بدانند، رقیب یا حتی دشمن خود میدانند.
مثلا؟
نگذارید اسم بیاورم. این در حالی است که بنیاد قرار است جلوی موازیکاریها را بگیرد و دستگاهها را با هم همدل، همراه و هماهنگ کند و احیانا جلوی کارهای تکراری را که باعث اتلاف هزینه، وقت و انرژی نیروها میشود، بگیرد. بهطور مثال بنیاد سال گذشته «کتاب عکس خرمشهر» را چاپ کرد. همزمان با ما بنیاد شهید شروع کرد به تدوین کتابی در همین زمینه. به مسؤول آنجا زنگ زدم و گفتم شما اگر میخواهید کتاب عکسی چاپ کنید، روی دیگر موضوعات غیر از خرمشهر متمرکز شوید، خلاصه این مسؤول کار خودش را کرد. کتاب هم توسط یکی از بزرگان نظام رونمایی شد. حالا شما این دو کتاب را با هم مقایسه کنید. این نظر هر بیننده حرفهای و حتی غیرحرفهای است که کتاب بنیاد شهید، کتابی شتابزده، فاقد کیفیت فنی و هنری لازم است که البته با انتقاد مخاطبان روبهرو شد. کتاب عکس خرمشهر بنیاد حفظ آثار را هم ببینید؛ بیاغراق فخر صنعت چاپ کشور است. حتی برخی جراید با مشاهده این دو اثر، نسبت به این موازیکاری انتقاد کردند. بنیاد این مشکل را متأسفانه با خیلی از نهادها دارد و تا وقتی فضای کار به جای همدلی و رفاقت، رقابت برآمده از بددلی باشد، بالطبع آن هماهنگی که در نظر شما بود، به وجود نمیآید.
اینکه شما گفتید بیشتر شامل نهادها و سازمانهای دولتی است در حالی که اگر فعالیتهای هنری مؤسسات خصوصی از قبیل همین «عاشورا» با هماهنگی و هارمونی بنیاد یک هدف مشخص را دنبال کند، خروجی بهتری خواهند داشت. من زیبندهتر میدانم که چتر هماهنگکنندگی بنیاد بیشتر بالای سر این NGOها باشد چرا که متأسفانه حریف کجفهمی و بدسلیقگی برخی از این سازمانها و نهادهای دولتی نمیتوان شد.
بنیاد کاملا متوجه این نکته مهم هست اما شما نگاه کنید؛ اغلب این مؤسسات خصوصی به دلیل تنگنای مالی وقتی میخواهند تولیدات مهم و فاخر داشته باشند، بنیاد علاوه بر حمایت معنوی، دوست دارد و بلکه موظف است بخشی از بار مالی این مؤسسات را به دوش بکشد.
و بنیاد هم که بیپول!
من تا قبل از آمدنم به بنیاد همین نظر امثال شما را داشتم، اما بنیاد حفظ آثار یک دستگاه اجرایی نیست بلکه یک دستگاه سیاستگذار است و به خاطر همین دست بنیاد در مسائل مالی خیلی بسته است. همه هم به نوعی از بنیاد توقع کمک دارند و این کار ما را سختتر میکند.
در آغاز دهه چهارم انقلاب، اینطور به نظر میرسد که بخش فرهنگ دفاع مقدس در منطقه خوف و رجاء قرار دارد و معلوم نیست ما در این حوزه در فرازیم یا در فرود. از یک طرف پرفروشترین کتابهای ما و پربینندهترین فیلمهای ما، خوشبختانه آثاری متعلق به مقوله دفاع مقدس هستند؛ مثل کتاب «دا»، «همپای صاعقه» و «دسته یک» یا فیلم «اخراجیها». آدم وقتی این همه کارگردان را میبیند که بهرغم گرایشهای مختلف، خواهان فیلم ساختن از کتاب «دا» هستند، خب خوشحال میشود. جذابیت ژانر جنگ خیلی از هنرمندان ما را وسوسه کرده، چه حالا رماننویس و چه اهل تئاتر و سینما، اما آنطرف سکه را که نگاه میکنی، میترسی اینبار به جای غربت کار در حوزه جنگ، کمیت آثار جنگی، کیفیت را به مسلخ ببرد و پیام اصلی دفاع مقدس در لابهلای این همه هیاهو گم شود. از این جهت هنوز نگرانم. رهبری جایی فرمودند: «جنگ ما یک گنج است.» ما کی باید این گنج را در حوزه فرهنگ و مقوله هنر استخراج کنیم؟
مشکل همه اینها این است که ما به مقوله فرهنگ و هنر، به صورت عام و فرهنگ و هنر دفاع مقدس، به شکل خاص به عنوان یک کالای لوکس، تزئینی، چرخ پنجم و برای حفظ ویترین نگاه میکنیم. مدیران ما به این حوزه نگاه جدی نداشتهاند. من این حرف را بارها گفتهام؛ بودجه حمایت از فعالیتهای فرهنگی – هنری در زمینه دفاع مقدس، در کل کشور تنها یکدهم بودجه ساخت یک اسکله تفریحی در جزیره کیش است! چرا مدیریت کلان ما به حوزه فرهنگ و بالاخص فرهنگ جنگ اینطور نگاه میکند. وقتی صاحب عزا خودش داغدار نیست، وقتی متولی، خود حرمتی برای امامزاده قائل نیست، همین میشود که گفتم. این خطر بزرگی است. ما شش هزار متن مستند تأیید شده خوب در زمینه جنگ داریم؛ نه شش هزار تا، حالا بگو ۶۰۰ تا. از این ۶۰۰ اثر مکتوب چند فیلمنامه خوب درست شده؟! این همان اشاره ای است که «رهبر معظم انقلاب» به آقای «حاتمیکیا» داشتند که اتفاقا سوژه هست، ذوق نیست، همت نیست. حالا بررسی کنیم چرا ذوق و شوق از مردان این وادی گرفته شده و دل به کار نمیدهند. قطعا یکیاش همان قصه پرغصه پول و امکانات است. حالا بنیاد اگر نتوانسته پول ساخت فیلم سینمایی جنگی بدهد، لااقل کارگردانان را با این سوژههای مستند آشنا کرده و این آثار ناب را به دست فیلمنامهنویسهای مطرح کشور رسانده است. ما سال گذشته با جناب مرتضی سرهنگی و استاد علی رضا کمری صحبت کردیم و از آنها خواستیم بهترین آثار دفاع مقدس را به ما فهرست بدهند. یک فهرست تقریبا ۷۰ کتابی شد. ما هر ماه برای هنرمندان شاخص این عرصه، یکی از این کتابها را میفرستیم؛ البته به انضمام یک هدیه.
نتیجه داشته؟
فراوان.
مثلا؟
خانم «انسیه شاهحسینی» قرار است فیلمنامه شهید «علمالهدی» را بنویسد که الان تبدیل به قرارداد هم شده. آقایان «عزیزالله حمیدنژاد»و «محمدعلی فارسی» فیلمی را میخواهند بسازند با نام «قرارگاه سری» که درباره «عملیات خیبر» و «قرارگاه سری نصرت» است و بسیاری عزیزان دیگر. این البته اصلا راضیکننده نیست و ما نمیخواهیم با این اتفاقات مبارک، آن خطر بزرگ را ندیده بگیریم. یک روز در جلسهای به آقای دکتر فیروزآبادی، رئیس ستاد کل نیروهای مسلح، عرض کردم شما به ما هزینه ساخت یک «تانک T-72» یا «موشک شهاب ۳» را بدهید، ما در حوزه فرهنگ در همین ایران و از همینجا، موشکی را به فضا میفرستیم که در آمریکا و اروپا سر و صدایش شنیده شود. ما البته سعیمان بر این است که حتی با این تنگدستیها نیز آمال و آرزوهای فرهنگیمان را محقق کنیم ولی انصافا با این شرایط و با کل بودجه بنیاد حفظ آثار، دو تا فیلم جنگی خوب و مؤثر هم نمیشود ساخت. این بیشتر شبیه طنز و فکاهی است. البته گفتم؛ صاحب عزا، کمیسیون فرهنگی مجلس است، شورایعالی انقلاب فرهنگی است، وزارت ارشاد است. فقط هم مشکل پول نیست. ما باید هنرمند را به روز نگه داریم. گذشت زمانی که ما «حاجی و سید»میساختیم. فیلم دفاع مقدس باید برای امروز باشد و برای جوان امروز حرف جدید داشته باشد. فیلمی که صرفا با تکیه بر احساس مخاطب میخواهد به نتیجه برسد، پاسخ نیاز دهه چهارم انقلاب را نداده است.
چکار باید کرد؟
وقتی دیواری در حال فرو ریختن است، روی آن کاغذ دیواری نمیکشند. ما میگوییم سیاستگذاری فرهنگی ما باید مبتنی بر تولید باشد، ظرف یک سال از ۱۲۰ جشنواره فقط در بخش سینمایی حمایت میکنند! اصلا مگر در یک سال چند تا فیلم سینمایی جنگی ساخته میشود که شما ۱۲۰ تا جشنواره برگزار میکنید؟! از دل این جشنوارهها هم خدا شاهد است هیچچیزی درنمیآید الا رقابت فلان جشنواره با بهمان جشنواره بر سر دادن جوایز نفیس و سکه و چه و چه.
از این بخش بگذریم. یک جایی از مصاحبه داشتید میگفتید چرا در موسسه عاشورا، موسسهای محدود با منابع کم، موثرتر بودید تا به نسبت بنیاد. من حتی به گمانم زمان فرهنگسرای پایداری هم علاقهمندان هنر دفاع مقدس بیشتر از کارها و تولیدات شما هم با خبر و هم به نوعی ارضا میشدند.
مخاطب از ما توقع داشت که اگر در موسسه عاشورا و فرهنگسرای پایداری چنین و چنان کردیم، پس وقتی پا به بنیاد میگذاریم، کارهای مهمتر صورت بگیرد. ظاهرا حق هم داشت. بنیاد، اسمش بزرگ و دهانپرکن است. اما وقتی به بنیاد آمدم، دیدم اینجا اقتضائات دیگری دارد و برخلاف اسم بزرگ، امکاناتش خیلی محدود و بضاعتش خیلی قلیل است. هیچکس از موسسه عاشورا توقعات آنچنانی نداشت، به همین دلیل کارهای کوچکش هم دیده میشد. مثلا در فرهنگسرای پایداری، کارهایی از قبیل شب آفتابی، بازی ضدصهیونیستی نیروی مخصوص، مجله یاد ماندگار، اجرای سرود حماسی با بچههای حزبالله لبنان، انتشار دهها کتاب و … تنها در شهر تهران و نه حتی کل استان، سبب میشود کارتان به خوبی دیده شود به حدی که بچههای حزبالله لبنان هنگام سفر به ایران یکی از نخستین جاهایی که دوست داشتند ببینند همین فرهنگسرای پایداری بود. جالب است که برایتان بگویم بودجه برنامه تلویزیونی«پلاک ۸» که ذکرش آمد، ۵/۱ برابر بودجه یک سال معاونت تبلیغات است. حالا شما بگویید من چکار میتوانم بکنم. همین تابلوهایی که به در و دیوار شهر از بنیاد میبینید، ما اصرار داریم این تابلوها به روز باشد. باور میکنید بودجه این کار ۶۰ درصد اعتبار یک ساله معاونت تبلیغات بنیاد باشد! در همین جا ما مجبوریم قید خیلی کارها را بزنیم و برنامه «پلاک ۸» را روی آنتن تلویزیون بفرستیم که مخاطب میلیونی دارد و الا من هم بدم نمیآید مثل دوران موسسه عاشورا و فرهنگسرای پایداری مراسم برگزار کنم که از نظر کیفیت، درجه ممتاز داشته باشد ولی به خاطر محدودیت سالنهای ما تنها دو هزار نفر مخاطب داشته باشد، لذا بخشی از کارهای ما از روی دوراندیشی است.
قبول دارید که هنوز هم بهترین برنامه ما در زمینه جنگ در صدا و سیما، همان «روایت فتح شهید آوینی» است؟
بله، البته کارکردن با صدا و سیمایی که به تعداد نفوس، مدیر صاحب سلیقه و البته مخالف سلیقه مدیر دیگر سازمان دارد، خودش کار طاقتفرسایی است. ما در «پلاک ۸» البته فقط از آنتن صدا و سیما استفاده کردیم. الان یکی از انتقادات ما به صدا و سیما این است که چرا همین روایت فتح را ساعت ۲ نصفشب پخش میکند؟ پربینندهترین برنامه صدا و سیما لااقل در مقطعی از زمان، آیا باید برای مردهها پخش شود؟!
جنگ تمام شد شما ۹ سالتان بود و الان ۳۰ ساله هستید.
شاید ۳۱ ساله.
تا به حال کسی به شما نگفته که اصولا چهکاره عرصه فرهنگ و هنر پایداری هستید؟
قبلا بیشتر میگفتند. حتی مقاله و سرمقاله هم زدند که این «جنگ ندیده» از حوزه دفاع مقدس چه میخواهد! یک بار هم ۱۹ سالم بود، برای فعالیتهای موسسه عاشورا رفتم پیش«حضرت آقا»، در جلسات دوشنبه ایشان. وقت صحبت بغض گلویم را گرفته بود. به «آقا» گفتم: اینها همچنین میگویند. «آقا» گفت: به قطاری که حرکت نکرده، کسی سنگ نمیزند و آب تا وقتی راکد است، کسی با آن کاری ندارد. بعد فرمودند: این نوار سرخ و این روحیه جوانانه را حفظ کنید و همین که به قطار شما سنگ میزنند معلوم است قطار شما در حال حرکت است.
آخرین باری که بهشتزهرا(س) رفتید کی بود؟
اردیبهشتماه.
خیلی از بچهها رادیدم که بعد از این حوادث میگفتند الان بهشتزهرا(س) رفتن و درددل با شهدا میچسبد. بگذریم، شما بچه زمان جنگ نبودید ولی شاهد شهادت تعدادی از دوستانتان مثل شهیدان محمودوند، پازوکی، جان بزرگی، سپهر و آقاسی بودهاید. چه حسی دارید وقتی بر سر مزار این بزرگواران میروید.
همان حس بچههای بازمانده از جنگ را، که شما رفتید و غبطه خوردن سهم ما شد و ما ماندیم و این نگرانی دائمی که مبادا اسیر روزمرگیها شویم و آیا تا آخر در مسیر حق باقی میمانیم.
بهترین جای گلزار شهدا؟
بالای مزار شهیدان گمنام. حس و حال آنجا آرامم میکند. سکوت و آرامش آنجا برای روح من مثل تفرج است. این بوی فانوس چراغهایی که مادران دیگر شهدا بر مزار شهیدان گمنام روشن میکنند برایم بهترین عطر و خوشبوترین رایحه است.
آخرین کلام.
چند سال پیش رفته بودیم لبنان. رفته بودیم تا مقدمات اجرای مراسم «شب آفتابی» یا همان «ستاره صبح» را در لبنان و در شهر «نبطیه» فراهم کنیم که متاسفانه خورد به ایام شهادت شهید عماد مغنیه و زمان انتخابات لبنان. سیدحسن نصرالله آنجا به ما گفت: «شب آفتابی به جوانان لبنان هویت میدهد و این را به آنها نشان میدهد که عقبهشان حبلالمتین اهلبیت است؛ چه مسیر طولانیای را از تاریخ پشت سر گذاشتیم و چه مسیر کوتاهی تا پایان راه باقی مانده و الان در کجای تاریخ قرار گرفتهایم و رسالت ما چیست؟» سید به بهانه شب آفتابی به نکته ظریفی اشاره کرد؛ راستی که چیزی تا پایان تاریخ نمانده واقعا رسالت ما در این مدت باقی مانده چیست؟ آیا ما برای زدودن تاریکی و ظهور نور، حاضر به جهاد علیه شبپرستان هستیم؟ نه، نزدیک بودن سحر بهانه مناسبی نیست که ما نخواهیم بهای روشنایی را بپردازیم. |