می دونید؟ ایکاش من و شما هم حداقل یک روز یا فقط یک ساعت اسیر بودیم، آن هم نه در عراق، بلکه توی چهاردیواری شهرمون، خونمون، … تا می فهمیدیم، اینکه یه آدمی توی سن جوانی و حدود یک سال بعد از ازدواج با داشتن یه پسر ۴ ماهه می ره از وطن و ناموس ما دفاع کنه و ۶۴۱۰ روز اسیر میشه یعنی چی؟
اینکه همسر جوان و ۱۸ ساله ی همین آدم، وقتی همسرش توی خاک عراق زمین گیر شده و ۱۲ سال تمام هیچ اطلاعی و سرنخی ازش نداره و ۱۸ سال تمام هم منتظرش میشه تا او را برای یک بار هم که شده دوباره ببینه، یعنی چی؟
اینکه این آدم طی ۱۸ سال دلش لک زده برای یه جرعه آب خنک، یک لقمه نان داغ، یه ذره محبت، یه آب باریکه امید و آینده، یعنی چی؟
اینکه همین زن، تا میاد، بعد از آزادی همسرش، زندگی دوباره ای را شروع کنه تا همدیگر را بفهمند و یه آرامش نسبی پیدا کنند، دوباره و برای همیشه او میره، یعنی چی؟
اینکه حالا دیگه همون زن، اون یه ذره امید ۱۸ ساله اش را هم از دست داده، یعنی چی؟
ولش کن، من اصلا قاطی کرده ام و نمی دونم چی می گم، ولی این زن مقاوم با همه ی آرزوهای برباد رفته و نرفته اش، خیلی صبور و در کمال سادگی ما را پذیرفت و به همه ی پرسش هامون پاسخ داد.
نحوه آشنایی شما با شهید چگونه بود؟
آقای لشگری یک نسبتیبا ما داشتند و بعضا هم رفت و آمد فامیلی داشتیم و گهگاه ایشان به منزل ما می آمدند. آن روزها من کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم که برای اولین بار ایشان را دیدم و همان سال هم برای ادامه تحصیل و طی دوره های خلبانی به آمریکا رفتند.
وقتی از آمریکا برگشتند من کلاس سوم دبیرستان بودم و کمی بزرگتر شده بودم که پس از مدتی ایشان مرا از پدر و مادرم خواستگاری کردند. ابتدا پدرم قبول نمی کردند چون خواهر بزرگتری در خانه داشتم که هنوز ازدواج نکرده بود، اما آقای لشگری در تصمیمشان مصر بودند و می گفتند: شما بله را بگویید و خواهر بزرگتر ایشان هم خلاصه خواهند رفت.
و بالاخره اسفند ماه همان سال رسماً به خواستگاری من آمده و مقدمات کار طی شد تا اینکه هشتم فروردین ماه سال ۵۸ ما را به عقد یکدیگر در آوردند و تیرماه سال ۵۸ هم ازدواج کردیم و چون محل خدمت حسین دزفول بود، برای زندگی به آنجا رفتیم.
چطور شد که آقای لشگری رفتند مأموریت جنگی؟
شهریور سال ۵۹ بودکه برای دید و بازدید فامیل و بستگان به تهران آمدیم و چند روزی ماندیم که بیستم شهریور برای حسین نامه ی محرمانه ای آمد که به پایگاه هوایی دزفول برگردد. ایشان وقتی آماده رفتن شد از من خواستند بمانم تهران و همراه ایشان نروم، علت را که جویا شدم، گفتند: به دلیل حملات عراق، پایگاه وضعیت خوبی ندارد و صلاح نیست که شما بیایید، البته مدتی بود که ایران درگیری های مرزی با عراق داشت اما هنوز جنگ به صورت علنی نشده بود. ایشان رفتند و ۲۷ شهریور ماه سال ۵۹ بود که هواپیمایشان بر اثر اصابت موشک دشمن در خاک عراق سقوط کرده و حسین اسیر شد.
شما از واقعه ی اسارت ایشان چگونه باخبر شدید؟
از زمانی که ما ازدواج کرده بودیم قرارمان با حسین این بود که هر کجا که بودند، سر ساعت ۹ شب با من تماس تلفنی داشته باشند و این قرار در طول حدود یک سال زندگی مشترکمان همیشه و تحت هر شرایطی از سوی او رعایت می شد. یادم هست که آن روز ۵ شنبه ۲۷ شهریور ماه بود که برای اولین بار، ساعت ۹ شب شد و حسین زنگ نزد. من خیلی نگران شدم، در دلم آشوبی به پا شده بود، چند بار با پایگاه هوایی تماس گرفتم ولی هیچکس تلفن را جواب نداد، نگرانی ام خیلی بیشتر شده بود، اما کاری از دستم ساخته نبود، تا صبح صبر کردم، ساعت حدود ۸ یا ۹ بود که از ستاد نیروی هوایی زنگ زدند، با عجله گوشی را برداشتم، گفتند آدرس بدهید، نامه ای است که باید بیاوریم و تحویل شما بدهیم. پرسیدم حسین کجاست و اینکه چرا با تلفن صحبت نمی کند، گفتند: ایشان به مأموریت محرمانه ای رفته اند و نمی توانند با شما تماس بگیرند.
من هم قبول کردم، آدرس دادم و منتظر شدم، در را که زدند، تعارف کردم و آمدند داخل و نشستند ابتدا بحث تهاجم عراق و اینکه به خاک ما تجاوز شده است و باید در مقابل آنها ایستاد، مطرح شد.
من که دل توی دلم نبود گفتم: اینها را که من خودم هم خبر دارم؟ حسین کجاست و از او چه خبر دارید؟
گفتند: هواپیمای همسرتان را زده اند.
یک لحظه فکر کردم، حتماً حسین در خاک ایران فرو آمده و احتمالا زخمی شده باشد و اینها نمی خواهند به من بگویند.
گفتم: حسین کجاست و در چه وضعیتی است؟
گفتند: هواپیمایشان را توی خاک عراق زده اند، البته مرزبانان ما با دوربین دیده اند که چتر نجاتش باز شده، اما اززنده بودنش خبری نداریم.
سه روز بعد از آن، سی و یکم شهریور بود که جنگ تحمیلی عراق به ایران رسما آغاز شد و من هم هیچ خبری از حسین نداشتم.
چه زمانی از اسیر شدن ایشان مطلع شدید؟
از روزی که خبر سقوط هواپیمایش را شنیدم، تا ۱۰ سال هیچ خبر موثقی از او نداشتم، خیلی جاها رفتم و موضوع را پیگیری کردم، اما هیچکس خبری نداشت. در طول این سالها واقعا بلاتکلیف بودم، تا اینکه سال ۶۹ و پس از پایان جنگ تحمیلی، اسرا به ایران بازگشتند، من هم سراغ آنها رفته و خلاصه متوجه شدم که حسین در عراق اسیر است و عده ای از اسرا او را دیده اند. اما گفتند که تا سال ۶۷ که ایران قطعنامه را قبول کرد ایشان را دیده اند و از آن تاریخ به بعد او را از سایر اسرا جدا کرده و به مکان نامعلومی برده اند که دیگر هیچکس از او خبر نداشت.
چرا او را مخفی نگهداشته بودند؟
از آنجائیکه ۳ روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی، حسین را به اسارات گرفته بودند، می خواستند او را به عنوان مدرکی که بعدها بگویند آغازگر جنگ، ایران بوده است نگهداری کنند و به همین دلیل هم اجازه مشخص شدن هویت او را از طریق صلیب سرخ جهانی نمی دادند. البته این در حالی بود که عراق خیلی زودتر از اینها، درگیری در مرزهای ایران را شروع کرده بود ولی دستگیری حسین برای آنها سند ارزشمندی بود که نمی خواستند به این راحتی ها آن را از دست بدهند.
وقتی خبر انتقال او را از سال ۶۷ به مکانی نامعلوم شنیدم و اینکه هیچکس از او طی ۲ سال بعد هیچ خبری نداشت زندگی ام به تلاطم افتاد و حسابی نگران شدم که او کجاست و چه اتفاقی ممکن است برایش افتاده باشد لذا شروع کردم به جستجو و به هر دری زدم که از او خبری بگیرم، اما متأسفانه هیچ مسئولی از موضوع اسارت و وضعیت ایشان خبر نداشت.
برای اولین بار چه زمانی و چگونه از اسارت ایشان مطمئن شدید؟
خرداد ماه سال ۷۴ بود که نمایندگان صلیب سرخ بالاخره همسرم را رسما ملاقات کرده و از ایشان ثبت نام کرده بودندکه بعد از آن اولین نامه حسین به دستم رسید، نامه ای که تمام وجودم را سرشار از امید و آرزو کرد، اما من که مسایل مختلف را طی سالها گذشته دیده بودم، هنوز باور نمی کردم که این نامه، نامه حسین باشد: ولی وقتی برایش جواب نامه را فرستادم و دوباره از او نامه دریافت کردم، خیالم راحت شد که او زنده است و یک روزی خواهد آمد.
شما قبل از اینکه آقای لشگری اسیر شوند، هیچ فکر می کردید که ممکن است یک چنین اتفاقی برای ایشان بیفتد؟
حسین همیشه آماده این اتفاقات بود و گهگاهی هم با من صحبت می کرد تا آمادگی قبلی داشته باشم، خیلی وقت ها خودش داوطلب می شد که برود شناسایی های مرزی را انجام دهد، تا دین خود را به انقلاب ادا کند و گاهی هم می گفت که پایان راهش ممکن است به شهادت و یا اسارت ختم شود، اما من جوان بودم و احساسی و کمتر متوجه این واقعیات بودم.
تقریبا ۱۰ سال کامل بعد از اسارت از همسرتان هیچ خبر و اثری نداشتید، پس چگونه امید به باز گشت او داشتید؟
درست است که ۱۰ سال از ایشان بی خبر بودم، اما هیچوقت نا امید نمی شدم چون او را خیلی دوست داشتم، از طرفی از او یک فرزند داشتم که من را به ادامه زندگی امیدوار کرده بود و همیشه فکر می کردم که اگر یک روزی حسین برنگردد، یادگار او را دارم، بزرگش می کنم و با تربیت صحیح، حسین دیگری را تحویل جامعه می دهم.
البته همیشه آرزو می کردم که ایکاش این اتفاق برای من می افتاد، نه برای او، من می رفتم ولی او می ماند، او از من خیلی مقاوم ترو صبورتر بود.
در طول این سال ها به ازدواج مجدد فکر نکردید؟
اصلا، من خانواده ی خوبی داشتم، هنوز هم دارم، آنها همه پشتم بودند و به هیچ وجه نمی گذاشتند که احساس تنهایی و یا نبود حسین را حس کنم، همیشه دوروبرم شلوغ بود، زندگی ام را می کردم و سخت مشغول تربیت و بزرگ کردن فرزندم بودم. همیشه هم امید به آینده داشتم و اینکه او یک روزی خواهد آمد و اگر نیاید پسرم و یادگار او را در کنارم دارم و نیازی به ازدواج و همسر دیگری ندارم.
طی ۱۰ سال که از همسرتان هیچ خبری نداشتید، چه اقداماتی برای پیدا کردن او انجام دادید؟
طبیعی است که به هر دری می زدم تا اثری از او بیابم، با خیلی از اسرایی که می شناختم نامه نگاری می کردیم، در پاسخ این نامه ها رگه هایی از امید پیدا می شد، برای مثال گاهی اسرا برایم می نوشتند که اسمی به این نام را بر روی دیواری در بیمارستان، دستشویی و یا آسایشگاه دیده اند، که ممکن است حکایت از زنده بودن او بکند، البته از طریق مسولین و دستگاههای مختلف هم موضوع را پیگیری می کردیم، اما بدلیل اینکه عراق در این زمینه هیچگونه همکاری نداشت، امکان دسترسی به اطلاعات و کسب خبر نبود.
ازطرفی گاهی افسران و سربازان عراقی در اردوگاه با هم صحبت می کردند، نامی از اسرای خلبان و اینکه عده ای از آنها اسیر و مخفی هستند برده می شد که از طریق نامه نگاری از سوی اسرای آشنا به ما اطلاع داده می شد، که همه ی اینها روزنه ی امیدی برایم بود و در نهایت اینکه پیش خودم مطمئن بودم، یک روزی این جنگ به پایان خواهد رسید و تکلیف حسین مشخص می شود.
از چه طریقی از قطعی بودن اسارت همسرتان با خبر شدید؟
وقتی نمایندگان صلیب سرخ از وجود ایشان در عراق مطمئن شده و با او ملاقات کرده بودند، موضوع را به دولت ایران منتقل کرده و سپس از طریق هلال احمر این خبر و اولین نامه اش را به همراه یک قطعه عکس به من دادند، نامه را که دیدم خیلی خوشحال شدم، اما وقتی عکسش را دیدم شوکه شدم، او در عکس خیلی پیر، خسته، فرسوده، شکسته و غمگین بود، به طوری که اصلا باورم نمی شد، این عکس حسین من باشد، اما در هرحال خوشحال بودم و امیدم به آینده صد چندان شده بود.
در نامه هایتان چه مطالبی را مطرح می کردید؟
بعد از اعلام صلیب سرخ حدود دو سال و نیم بین ما نامه رد و بدل شد که در آنها فقط از حال یکدیگر و خانواده باخبر می شدیم و حق نوشتن مطالب دیگر را نداشتیم.
در طول سالهای نبود همسرتان، چگونه فرزندتان را بزرگ کردید؟
من همه سلامتی و جوانی ام را پای فرزندم گذاشتم و زمینه ی بهترین تحصیل و تربیت را برایش فراهم ساختم و امروز خوشحالم که او به عنوان دندانپزشک در جامعه مؤثر است و به درد مردم می رسد.
بعدا ۱۸ سال اسارت ، همسرتان را کجا و چگونه دیدید؟
بعد از مکالمه ی تلفنی که در روز ورود ایشان به خاک ایران انجام شد، در همان روز به فرودگاه رفتیم، همه ی اهل خانواده، فامیل، بستگان و دوستان آمده بودند، من گوشه ای ایستاده و فقط او را تماشا می کردم، همه ی حاضران تک تک جلو رفته و با ایشان سلام علیک و دیده بوسی می کردند، اما من فقط تماشایشان می کردم و کاملا هم مشهود بود که او هم در بین جمعیت به دنبال من می گردد و خلاصه وقتی همه ی حاضران با ایشان دیده بوسی کردند یکی از مسوولین سراغ مرا گرفت و سپس نزد ایشان رفتم و انگار آسمان و زمین یکجا به من هدیه شده بود و به اندازه تمام دنیا و زمان ها شاکر خدای بزرگ شدم که یکبار دیگر همسرم را پس از ۱۸ سال فراق می دیدم.
چگونه طاقت آوردید که آخرین نفر به سراغش بروید؟
خجالت می کشیدم، رویم نمی شد!
روزهای اولیه آزادی ایشان با شما چگونه گذشت؟
روزهای سخت، اما ارزشمند ی بود، او با توجه به اینکه ۱۸ سال تمام از ایران، محیط خانواده و اجتماع دور بود، مشکلات زیادی داشت، به او ۶ ماه مرخصی داده بودند و همیشه در خانه بود، روزهای اول خیلی احساس غریبه گی می کردیم. خیلی چیزها عوض شده بود و خیلی چیزها و حرف ها را هم نمی شد مطرح کرد، او هم وقتی بیرون می رفت و یا با هم می رفتیم از تغییرات بوجود آمده کلافه می شد و در مقابل خیلی از آنها نمی دانست که چه عکس العمل باید داشته باشد.
در این شرایط، وقتی دیدم به او سخت می گذرد پیشنهاد نوشتن خاطرات دوران اسارتش را دادم و ایشان هم علی رغم اینکه یادآوری آن روز ها برایش درد آور بود ولی در طول این زمان مشغول این کار شد و تمام خاطرات خود را در چندین دفتر نوشت که ماحصل آن انتشار کتاب خاطرات ایشان بود.
در حال نوشتن خاطرات، وقتی به یاد آن روزهای سخت می افتادند چکار می کردند؟
گاهی می دیدم که بسیار سیگار می کشند و سرشان را بین دو دست گذاشته و وحشتناک به اطراف نگاه می کنند.
می گفتم خوب آن صحنه هایی که برایت سخت و ناگوار است را ننویس. می گفت: نه باید همه ی اتفاقات مو به مو نوشته شود.
بعد از طی ۶ ماه چه کردند؟
با دعوت نیرو هوایی در دفتر مطالعات و تحقیقات این نیرو مشغول شد و بعد از حدود ۲ سال هم با تقاضای خودشان بازنشسته شدند.
خلبان آزاده حسین لشکری، ملقب به سیدالاسرای ایران، در سال ۱۳۳۱ در روستای ضیاء آباد شهرستان قزوین به دنیا آمد.
در سال ۱۳۵۴ پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری اف – ۵ مشغول به خدمت شد.
حسین لشکری با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام ۱۲ ماموریت هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که نهایتاً در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق درآمد.
این شهید بزرگوار سه ماه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت ۸ سال با حدود ۶۰ نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد.
امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری پس از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در روز هفدهم فروردین سال ۱۳۷۷ به ایران بازگشت.
شهید سرلشکر خلبان آزاده حسین لشکری که به حق از سوی مقام معظم رهبری «سیدالاسرای ایران» نام گرفت، به معنای واقعی مقاومت را تعریف کرد و غل و زنجیرهای دنیای فانی را از خود باز کرد و خود را اسیر گرفتاری های دنیوی نکرد و در نهایت ۱۹ مرداد ۱۳۸۸ بر اثر عارضه های ناشی از اسارت در بیمارستان لاله تهران به شهادت رسید.
سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی بهانه ای شد تا با همسر بزرگوار این شهید و آزاده والامقام به گفتگو بنشینیم:

آیا امیدی به بازگشت شهید لشکری در این ۱۸ سال دوری از میهن داشتید؟
تا قبل از آغاز بازگشت اسرا به میهن کمی امید داشتم که شهید لشکری بر خواهد گشت. اما با شروع بازگشت اسرا به میهن این امید در من تقویت شد تا اینکه همه اسرا بازگشتند ولی خبری از همسر من نشد. حس بسیار مبهمی نسبت به این موضوع داشتم. تصور کنید همه اسرا به آغوش خانواده هایشان بازگشتند، ولی از حسین خبری نبود. فقط او را نگه داشته بودند. تا قبل از بازگشت اسرا میان خانواده های آنان جا افتاده بود که شاید اسیرشان بازگردد شاید هم نه. همه این حالت را داشتند. ولی وقتی همه اسرا برگشتند و حسین لشکری بازنگشت، خیلی ناامید بودم و همیشه این سؤال را در ذهنم مرور می کردم که همه اسرا به کشور بازگشتند اما از جمع حدود ۵۰ خلبان اسیر که قرار بود آزاد شوند، چرا همسر من را جدا کرده اند.
اما با این اوصاف باز هم امید خودم را برای بازگشت ایشان از دست ندادم.

کمی بیشتر درباره احساسات خودتان در دوران اسارت شهید لشکری و دوری وی از خانواده و همسر و فرزندش برایمان تعریف کنید.
اگر در یک جمله بخواهم توضیح دهم فقط می توانم بگویم دوران بسیار سختی برای من و پسرم بود. این شرایط اصلا قابل بیان نیست تا یک نفر دچار آن نشود، نمی تواند آن را درک کند. ولی خدا را شکر که به خیر و خوبی این دوران سپری شد و حسین به کشور عزیزمان برگشتند. این که الان در بین ما نیست بحثش جداست، ولی ثمره صبر و استقامت من این بود که بالاخره شهید لشکری بعد از تحمل ۱۸ سال اسارت برگشت.
نبود شهید لشکری در زمان ۱۸ سال اسارت برای شما سخت تر است یا الان که شهید شده اند؟
الان خیلی سخت تر است. قبل از بازگشت ایشان ۵۰ درصد احتمال می دادم که به کشور بازگردند و حداقل امیدی داشتم، اما حالا می دانم که دیگر در بین ما نیست و بازگشتی نخواهد داشت.
تا چند وقت از سقوط هواپیمای شهید لشکری و اسارت ایشان از شهید لشکری خبری نداشتید؟
روز بعد از سقوط هواپیمای حسین به من اطلاع دادند که ایشان دچار سانحه شده اند و به اسارت درآمده اند. به من گفتند که ما ۳ الی ۴ روزه شهید لشکری را پس می گیریم. من هم واقعاً فکر می کردم چند روزه حسین بر خواهد گشت.

از احساس بی خبری و بلاتکلیفی خودتان توضیح دهید.
خیلی حس بدی است که کسی در بی خبری و انتظار زندگی بکند. آن هم به مدت ۱۸ سال. غیر از ۳ سالی که بین ما نامه رد و بدل می شد حدود سالهای ۷۴ تا ۷۷، که می دانستم حسین زنده است و با هم در ارتباط بودیم، مابقی سالها را در حالتی بین جهنم و بهشت سپری می کردم. من پسری داشتم که نهایتاً تا ۷ سالگی می توانستم جواب سؤالاتش را درباره نبود پدر پاسخ بدهم. اما روز به روز که بزرگ تر می شد، نمی توانستم جوابی به او بدهم.
پسر شما گلایه نمی کرد که چرا پدر من کنار ما نیست؟ اینکه همه اسرا نزد خانواده هایشان هستند به جز پدر من؟
علی چون احساساتی بود، خیلی گلایه می کرد. با همه این اوصاف باز او را قانع می کردم که پدر تو برای این مرز و بوم فداکاری کرد و تن به خواسته صدام نداد. اما الان در این چند سالی که حسین شهید شده، نمی دانم چه باید به او بگویم. چطور باید او را دلداری بدهم. هر دوی ما بعد از شهادت ایشان بهت زده شدیم. می دانم که پسر من خیلی دل پری دارد، هر بار که صحبت شهید لشکری می شود یا تصویر ایشان از تلویزیون پخش می شود، بعضی گلوی پسرم را فشار می دهد، اما باز هم چیزی نمی گوید که من آزرده خاطر شوم.
الان که گلایه نمی کند من بیشتر نگران او هستم. دوست داشتم مانند دوران اسارت پدرش صحبت می کرد، شکایت می کرد، چیزی می گفت. در مقطعی ۱۸ سال پدر را از دست داده بود، و بعد از بازگشت از اسارت دوباره او را از دست داد.
چه خاطره ای از دورانی که شهید لشکری از اسارت بازگشت در ذهن شما برجسته تر است؟
خاطرات خیلی خوبی بعد از بازگشت آقای لشکری داشتیم. اما فکر کنم بهترین چیزی که برای حسین ممکن بود اتفاق بیافتد، دیدن پسرش علی بود. تعریف می کرد در مدت ۱۰ سال انفرادیش در زندانهای عراق، بعضی اوقات غذا نمی خورد، وقتی نگهبانان از او دلیلش را می پرسیدند می گفت: “وقتی اسیر شدم پسرم چند ماهه بود، الان عکس هایی که از او می بینم یک پسر دبیرستانی است و او بدون من هر روز بزرگ و بزرگتر می شود.”
به جرأت می گویم بغیر از دیدن من که همسرش بودم، انگار با دیدن علی که مرد بزرگی شده بود، روح دوباره ای در حسین دمیده شد و از این بابت خیلی خوشحال بود.
بعد از این مسئله، اتفاقی که زندگی ما را خیلی شیرین تر کرد، به دنیا آمدن پسر علی بود.
۱۸ سال اسارت و دوری از خانواده، در هیچ ذهنی حتی تصور هم نمی شود، شما چطور این مدت طولانی که یک عمر است را تحمل کردید؟
من مطمئن هستم که من و آقای لشکری با هم انتخاب شده بودیم که این راه را شروع کنیم و به انتها برسانیم. محمدرضا نوه شهید لشکری ۱۲ سالش تمام شده، او که از پوست و گوشت و خون خانواده لشکری هست، نمی تواند باور کند که پدربزرگش ۱۸ سال را در اسارت سپری کرده است. فکر می کنم من و همسرم در پیشگاه خدا انتخاب شده بودیم که همه این سختی ها را تحمل کنیم. با این همه سختی و مشکلاتی که سپری کردیم، باز خوشحالم که در هر محفل و مجلسی که اسم شوهر من می آید، از او به عنوان یک اسطوره و افتخار یاد می کنند و این برای من، فرزندم و نسلهای بعد مایه ی افتخار است.
لحظه ای که خبر بازگشت شهید لشکری را به شما دادند، آیا باور می کردید که او برگردد؟
من تا لحظه ای که او را دیدم، باور نمی کردم که قرار است به کشور بازگردد. چون این انتظار خیلی به درازا کشیده بود. حتی اولین نامه هایی که از او دریافت کردم، فکر می کردم متعلق به خود حسین نیست. دستخط حسین را یادم رفته بود. زندگی قبل از اسارت من و حسین تنها یک سال و نیم بود. ما فروردین ۵۸ ازدواج کردیم و آقای لشکری شهریور ۵۹ اسیر شد. در این یک سال و نیم هم در مجموع ۳ یا ۴ ماه بیشتر با هم زندگی نکردیم. ما چند تا حرف خصوصی با هم داشتیم که در نامه دومم به آنها اشاره کردم. گفتم اگر جواب من را داد معلوم می شود که خود حسین است که نامه را نوشته است. تا اینکه جواب من را داد و او هم متوجه شده بود و در نامه دومش به آن اشاره کرد. آنجا بود که مطمئن شدم نامه از طرف خود حسین است.
زمانی که وارد مرز ایران شده بود، تلفنی با حسین صحبت کردم، آنجا بود که تا خیالم راحت شد و مطمئن شدم که یکی دو روز دیگر حسین برخواهد گشت.
در پایان اگر حرف ناگفته ای دارید بیان بفرمایید.
دوست دارم مردم ما علی الخصوص جوانها، بدانند که آرامش و آسایش امروز ما مدیون رنجها و سختی هایی است که رزمندگان اسلام، فرقی ندارد ارتشی یا سپاهی یا بسیجی در راه این کشور متحمل شده اند، مرهون خون هایی است که برای استقلال ایران ریخته شده.
![]()
بعضی اوقات که حسین با من صحبت می کرد می گفت تمام عزت امروز کشور ما، به خاطر قطره قطره خون شهدا و ایثارگران است. همیشه با تعصب و خوشحالی خاصی می گفت که ما جنگ را به این نقطه رساندیم که همه دنیا در برابر رزمندگان اسلام زانو زدند.
بعضی ها می گویند چرا اینقدر اسم شهید و شهادت را می آورید؟ به آنها می گویم به خدا اگر یک سال، نه یک ماه یا حتی یک هفته خودتان را جای من و امثال من بگذارید، دیگر این صحبت ها را بیان نمی کنید. خیلی ها طی سالهای بعد از جنگ از همه لحاظ پیشرفت کردند، اما من و امثال من همیشه درجا زدیم، ولی مطمئن هستم که اجر و عظمت کار خانواده شهدا و آزادگان و جانبازان را با میلیاردها تومان پول و سرمایه، کسی به دست نخواهد آورد.
حسین کافی بود فقط چند جمله را بگوید، اینکه ما جنگ را آغاز کردیم تا همه چیز به نفع رژیم بعثی تغییر پیدا کند. اما او ۱۸ سال اسارت کشید و شکنجه شد تا ایران و ایرانی همیشه سرافراز باشد. حسین را بارها به خاطر اینکه با آنها همکاری نمی کرد کتک زدند، شوک الکتریکی دادند، تا دم جوخه اعدام بردند، تهدید به اعدام می کردند، اما به خاطر عشق و علاقه به ایران و مردمش اینها را تحمل کرد. با اینکه نمی دانست آیا باز خواهد گشت؟ آیا زنده خواهد ماند؟ نمی دانست اگر بازگردد به او لقب سیدالاسرا خواهند داد، ذره ای سستی و تزلزل در او ایجاد نشد. شاید اگر خدای ناکرده کمی سست می شد و به خواسته صدام تن می داد، سرنوشت این مملکت عوض می شد، اما خدارا شکر که مقاومت کرد و حسرت اعلام آغازگر جنگ بودن ایران را به دل صدام ملعون گذاشت.
به گزارش واحد اطلاع رسانی پیام آزادگان ،گلستان جعفریان از جمله نویسندگانی است که کارش را معطوف به ادبیات جنگ و از همه موضوعات آن، متمرکز بر ادبیات اسارتگاهی یا همان ادبیات اردوگاهی کرده است. به گفته او، ناگفتههای ادبیات اسارتگاهی بیش از گفتههایش است. از او تاکنون چند اثر منتشر شده و چند کتاب دیگر نیز در دست انتشار است که از جمله این موارد، اثری است حول محور خاطرات همسر شهید لشگری با عنوان «روزهای بیآینه».
«روزهای بیآینه» دربردارنده خاطرات حوا(منیژه) لشگری از زندگی و ۱۸ سال صبر در فراق همسرش، شهید حسین لشگری، است؛ کتابی که در آن یکی از روایتهای ناگفته جنگ گردآوری شده است. جعفریان درباره چرایی انتخاب این موضوع برای کتاب پیشتر به تسنیم گفت: من واقعاً برایم سخت است که از میان خاطرات ثبت و یا شنیده شده، خاطرهای را انتخاب کنم، اما خاطرات حسین لشگری برایم جالب بود. لشگری در اولین پروازش سقوط میکند، در حالی که همسری دارد که دو سال است با هم زندگی مشترک را آغاز کردهاند و پسر ۹ ماههای دارد که خیلی به او علاقه دارد. این سقوط یک اسارت ۱۸ ساله را در زندانهای رژیم بعث بدون اینکه نامی از اسیر در لیست صلیب سرخ ثبت شده باشد، به همراه دارد.
وی ادامه داد: پس از تحمل این سالها سرانجام بعد از حمله آمریکاییها به عراق آزاد میشود. درگیریهای این آدم با خودش، نوشتههایش آنقدر روی روح و روان تأثیرگذار و زیباست که هر مخاطب را جذب میکند. نه تنها خاطرات لشگری که حتی صحبتهای همسرش که شرح حال انتظار و سالها دوری از همسرش است هم برای مخاطب جذابیت دارد. من خودم انتظار را با خاطرات خانم لشگری میفهمم. انتظار یک زن ۱۸ ساله که در عنفوان جوانی همسرش را از دست میدهد و نمیداند که همسرش زنده است یا نه، اما منتظر میماند، کمک میکند تا انتظار را به معنای واقعی کلمه درک کنیم. از سوی دیگری درگیری خلبانی که تحصیلاتش را در آمریکا در سطوح بالا گذرانده و نمیداند که خانوادهاش در چه شرایطی است، آیا منتظر او ماندهاند یا نه، برایم جالب بود.
جعفریان یادآور شد: شهید لشگری در بیست و هشتسالگی به اسارت درآمد. بعد از ۱۸ سال اسارت، هشت سال دیگر با همسرش زندگی کرد و سرانجام در ۴۸ سالگی شهید شد. بدین ترتیب باز هم این زن تنها ماند. ببینید چگونه همسر شهید لشگری این کش و قوسها را در زندگی تحمل میکند. از این جهت عنوان میکنم که زندگی همسر شهید لشگری ورای زندگی همسران شهدای دیگر است. بسیاری به او لقب بانوی صبر و انتظار ایرانی را دادهاند؛ زنی که شاید برخی اعتقاداتش آنقدر هم قوی نباشد؛ ولی سالها به انتظار همسرش مینشیند. این صبر و انتظار برای زن ایرانی بسیار آموزنده است. البته برای خود شهید لشگری هم شرایط متفاوت بوده است. زمانی که او در بغداد محبوس بود، به او پیشنهاد ازدواج با دختری جوان را میدهند. به او میگویند که هیچکس در ایران منتظر او نیست که شهید لشگری در برابر این حرفها و شکنجههای روحی مقاومت ستودنی از خود نشان میدهد.
جعفریان با بیان اینکه این اثر شامل سه بخش جنگ، اسارت و پس از اسارت را شامل میشود، ادامه داد: با توجه به تجربیات چند سال گذشتهام، احساس کردم خانم لشگری، در مقایسه با دیگر همسران شهدا، شرایط متفاوتی در زندگی دارد. از این رو، کار بر روی این اثر برای خود من نیز تازگی داشت. برای اینکه با رویدادهای زندگی ایشان آشنا شوم، خیلی مایل بودم وی را از نزدیک ببینم. وقتی دیدار فراهم شد، احساس کردم او هم برای بازگو کردن خاطراتش از این سه مقطع زندگی آماده است.
اولین نامه به خانواده پس از ۱۶ سال
شهید لشگری اولین نامهاش را پس از ۱۶ سال اسارت که ۱۰ سال از آن در انفرادی بوده است، مینویسد:
«همسر عزیزم سلام، حالت چطور است. ان شاءالله که خوب هستی. حال علی چطور هست و به یاری خدا او هم که خوب هست.
من این نامه را برای اولین بار برایت مینویسم. امروز ملاقات با نمایندهٔ صلیب سرخ داشتم و مشخصات مرا ثبت کرد و گفت که از این به بعد میتوانم نامه برایت بنویسم. من نمیدانم که چقدر این حرفها درست هست و ما میتوانیم نامه برای همدیگر بنویسیم ولی من هنوز شک دارم و اگر آن نامه به دست تو رسید، برایم آدرس محل زندگی خودت را بنویس تا نامه های بعدی را به آنجا بفرستم. از آنجا که نمیدانم هنوز آنجا هستید یا نه و در کجا منزل و مکان دارید، نامه را برای نیروی هوایی نوشتم. امید دارم که آنها هم سعی بکنند و به دست شما برسانند.
خودم هم باور ندارم که نامه مینویسم. وضعیت من معلوم نیست و تو شرعاً و عرفاً اجازه داری که اگر خواستی ازدواج بکنی، میدانم که خیلی سخت هست ولی چاره چیست، در تربیت علی کوشا باش و من راضی به راحتی و آسایش شما هستم».
شهید حسین لشکری بعدها در یادآوری دوران اسارت و تحمل شکنجهها و آزارهای آن دوران گفته است: شکنجهها دو نوع بود، روانی و فیزیکی، بازجوییهای شدید، بیخوابی، توهین، شوک برقی، اعدام صوری. امام(ره) گفتند که جنگ برای ما نعمت است، من در اسارت معنی این را فهمیدم، من در اسارت، زندگی را دوباره شناختم، خدا را دوباره شناختم، خودم را دوباره شناختم.
همسر شهید لشگری در خاطرات خود که پیشتر منتشر شده، سالهای صبر و بیخبری را چنین توصیف کرده است:
«فروردین سال ۵۸ ازدواج کردیم. یکسال و نیم بعد (شهریور۵۹) وقتی زمزمههای شروع جنگ به گوش میرسید حسین برای خنثی کردن توطئههای بعثیها، به عراق رفت و همانجا در عملیات برون مرزی اسیر شد. به جرم توطئه علیه عراق در زندان های سیاسی فقط ده سال از آن هجده سال را در سلولهای انفرادی حبساش کردند.
روزی که دوباره زنده شدم
روزها بدون حسین سخت میگذشت. ناراحتی اعصاب گرفتم. خبری از او نداشتم و با یک بچه تنها مانده بودم. سال ۷۴ وقتی کمیته اسرا و مفقودین خبر زنده بودنش را اعلام کردند و نامهاش را از طریق صلیب سرخ به دستم رساندند، دوباره زنده شدم و به امید دیدارش روزها را میگذراندم. تا سال ۷۷ که به ایران بازگشت هر دو سه ماه یکبار به همدیگر نامه میدادیم؛ اما محدود و کنترل شده. اجازه نداشتیم بیشتر از سلام و احوالپرسی چیزی بنویسم. شرایط بدی بود و باز هم انتظار عذابم میداد.
حسینی دیگر…
هفدهم فروردین سال ۷۷ بود که بالاخره حسین آزاد شد و به کشور بازگشت. پیر و شکسته شده بود و موی سیاه در سر نداشت؛ دندانهایش همه ریخته بود و اینها همه آثار شکنجههایی بود که به جرم کار نکرده سرش آورده بودند. شیرینی دیدار چهره تغییر کردهاش را از یادم برد. پسر چهار ماه مان حالا ۱۸ ساله شده بود و برای اولین بار پدرش را میدید… لهجهاش کاملاً عربی شده بود و گاهی در صحبتهایش بعضی از کلمات فارسی را ناخودآگاه عربی میگفت…».