در ۶ سالگی پدر خود را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل،بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد.او در خیابان ایران میدان شهدا و در محله ای مذهبی زندگی میکرد.مسجد حاج آقا ضیاء آبادی (علی بن موسی الرضا(ع) ) مأمن همیشگیاش بود.وی دائماً به منطقه میرفت.او فرمانده آر پی جی زنهای گردان عمار در لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بود.
احمد مثل خیلی از شهدای دیگه بود.به مادرش احترام می گذاشت،به نماز اول وقت اعتقاد داشت،نماز شبش ترک نمیشد.همیشه غسل جمعه میکرد.سوره واقعه رو می خوند.
البته عده ای هم نحوه شهادت احمد را اینگونه میدانند:
احمد در یکی از پایگاه های زمان جنگ،به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد.او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت.در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
بعد از بمب باران،هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند،متوجه میشوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید.وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود.هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران،در قطعه ۲۶ به خاک میسپارند،همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد به طوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید،از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود.
شهید پلارک ما شبیه به یکی از سربازان پیامبر در صدر اسلام،”غسیل الملائکه”است.”غسیل الملائکه”به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده باشند.در تاریخ اسلام آمده که”حنظله”غسیل الملائکه که از یاران جوان پیامبر بود،شب قبل از جنگ احد ازدواج می کند و در حجله می خوابد.فردا صبح،زمانی که لشکر اسلام به سمت احد حرکت می کرد،برای رسیدن به سپاه بسیار عجله کرد و بنابراین نرسید که غسل کند.او در این جنگ شهید شد و ملائکه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند.پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد.شاید به همین خاطر باشد که همیشه قبر شید پلارک نیز خوشبو و عطر آگین است.بهشت زهرایی ها به او شهید عطری می گویند.خیلی ها سر مزار شهید سید احمد پلارک نذر و نیاز میکنند و از خدای او حاجت و شفاعت میخواهند.او معجزه خداست.
وصیت نامه :
سپاس خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود.
السلام علیک یا ثارالله،ای چراغ هدایت و ای کشتی نجات،ای رهبر آزادگان،ای آموزگار شهادت بر حرّان.ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب با وفایت،ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردی.
آقا جانم،وقتی که ما به جبهه میرویم به این نیت میرویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان بر روی مادر شیعیان زده،برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم،برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده میرویم.سخت است شنیدن این مصیبتها.
خدایا،به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم.خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت فرما.خدایا توفیق شناخت خودت،آن طور که شهدا شناختند به ما عطا بفرما و شهدا را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما.
خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم،جز معصیت چیزی ندارم والله اگر تو کمک نمیکردی و تو یاریم نمیکردی به اینجا نمیآمدم و اگر تو ستارالعیوبی را برمیداشتی،میدانم که هیچکدام از مردم پیش من نمیآمدند هیچ،بلکه از من فرار میکردند،حتی پدر و مادرم.خدایا به کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانی که مانع از رسیدن بنده به تو میشود.
الهی العفو…
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید:امام دوستت دارم و التماس دعا دارم.
که میدانم بر سر قبرم می آید…
یکی از آشنایان خواب شهید پلارک را می بیند.او از شهید تقاضای شفاعت می کند که شیهد پلارک به او می گوید من نمی توانم شما را شفاعت کنم تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید.همچنین زبانهایتان را نگه دارید در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من بر نمی آید…
وی در عمرش چند کار را هرگز ترک نکرد:
(۱) نماز شب.
(۲)غسل روز جمعه.
(۳)زیارت عاشورای هر صبح.
(۴)ذکر ۱۰۰صلوات در هرروز و۱۰۰ بار لعن بنی امیه.
(۵) خواندن مداوم سوره واقعه…
شهید پلارک از دید دوستان :
آخرین مسئولیت شهید پلارک فرمانده دسته بود.در والفجر ۸ از ناحیه دست وشکم مجروح شد.اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است.اگر کسی درباره حضورش در جبهه سوال می کرد طفره می رفت و چیزی نمی گفت یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم.زمستان بود وهوا به شدت سرد بود شهید پلارک رو به بقیه کرد وگفت:اگر یکنفر مریض بشه بهتر از اینه که همه مریض بشن.بعد یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد.آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهاش خونی شده بود…
همسایه شهید :
قبل از عملیات کربلای ۸ با گردان رفته بویم مشهد.یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده ولی تمام بدنش می لرزد.گفتم چی شده ؟ گفت:فکر کنم تب ولرز کردم.بعد از یکی دوساعت به من گفت امروز باید حتما برویم بهشت رضا اتفاقا برنامه آنروز گردان هم بهشت رضا بود از احمد پرسیدم چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا ؟ او به اصرار من تعریف کرد دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت تو در بهشت همسایه منی من خیلی تعجب کردم تا بحال اورا ندیده بودم گفتم تو کی هستی الان کجایی ؟ گفت در بهشت رضا احمد آنروز آنقدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمی دانست پیدا کرده و بالای مزار آن شهید با او حرفها زد…