Print Friendly, PDF & Email

قصه جانبازی که ۲۸ سال است رنگ خواب را به چشم‌هایش ندیده، قصه تازه‌ایست که هیچ وقت کهنه نمی‌شود.

کافیست برنامه‌ خوابت یکی دو شب به هم بریزد، کافیست یک شب خوابت نبرد، آن وقت همین عقربه‌های معمولی می‌چسبند به اعدادی که هر چقدر نگاه می‌کنی، جلو نمی‌روند.

بعد از آن شب عملیات، سیدغضنفر موسوی ۲۸ سال است که خوابش نبرده، حتی یک دقیقه پلک‌هایش روی هم نرفته و این نخوابیدن‌ها و این سکوت طولانی شب و این دقیقه‌های کشدار از او جسم و روحی خسته برجا گذاشته اند. خیلی راه‌ها را امتحان کرده، حتی یکبار بعد از چند ساعت هیپنوتیزم به استادی که با صدای آهسته به همکارانش گفته دیگر خوابش برد، با چشم‌های بسته گفته که بیدار است و تمام صداها را شنیده.

گفت و گو با جانباز سید غضنفر موسوی
۲۶ سال است لحظه ای نخوابیده ام…
مصاحبه گر :فاطمه ظاهری بیرگانی
صدای انفجار می آید، کشوری در حال جنگ است، مردان شهر نیستند، چرا شهر سکوت کرده است؟ زنان و کودکان در شهرها و روستاها آواره شده اند. مردانشان علم غیرت افراشته اند تا از حریم وطن دفاع کنند. ظاهر جنگ، حکایت از جنگ ایران و عراق دارد اما حقیقت، جنگی بین اسلام و دنیای استکبار است. تمام کشورها سپاه به صف کرده اند تا کشور ایران اسلامی را به زانو درآورند. غیرت مردان مرد ایران و صبوری شیرزنان آن، دنیا را به حیرت وا می دارد. همه در حیرت مانده اند از جان بر کفی این ملت.
این جنگ نابرابر تمام می شود؛ مردانی می روند و خونشان به دور این کشور حلقه جاودانگی می زند و مردانی از رزم برمی گردند تا راه رفته را مستحکم کنند. این مردان می شوند یادگاران نبرد و نمادی زنده از واقعیت آن چه گذشت ….
و اینک بخوانید حکایت یکی از این یادگاران را …
نقل است یک راه برای اینکه انسان قضاوتی در مدار رضایت خدا در مورد دیگران داشته باشد، باید خود را در شرایط و موقعیت آنها احساس کند. اکثریت ما، موقعیتی را تجربه کرده ایم که در آرامش و خواب عمیقی فرو رفته ایم، لحظه ای با سر و صدای کسی یا چیزی به ناگاه از خواب پریده ایم، لحظاتی که آرامش خواب از ما گرفته می شود، موقعیتی که خستگی شدید کار، رمق از ما گرفته است، شب های امتحان که آرزو داریم چند لحظه ای بخوابیم؛ امثال این حالات را به خاطر بیاورید، حال در ذهنتان تصور کنید کسی را که تمامی این حالات را دارد اما توان خوابیدن و استراحت را ندارد. شاید برای شما غیر قابل باور باشد اما واقعیت است که سید غضنفر موسوی جانباز جبهه های جنگ، ساکن در اهواز به دنبال شیمیایی شدنش در عملیات والفجر هشت، ۲۶ سال نخوابیده است! حتی برای لحظه ای…


همین چندی پیش بود که خبر بی خوابی یک کودک انگلیسی در دنیا پیچید. کودکی یک ساله که آن هم بی خوابی محض دارد و علت این ماجرا هم یک اختلال ژنتیکی است. خبر کودک انگلیسی به ده ها زبان ترجمه و منتشر می شود اما خبر بی خوابی ۲۶ ساله سید، مانند خودش گمنام است. مردی که پیش از تماس با عوامل شیمیایی اهدایی غرب به صدام، مانند من و تو می خوابیده و خواب های شیرین می دیده است.
راستی! اگر سید مجروح جنگی کشورهای آن طرف آب بود، تا به حال چند مستند، فیلم و کتاب درباره او ساخته و نوشته بودند؟!
آقا سید، صفحه اول شناسنامه تان را برای ما شرح بدهید.
سید غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ هستم، اهل استان اصفهان، شهرستان سمیرم، بخش پادنا، روستای رهیز. در مرداد ماه سال ۱۳۵۶ ازدواج کردم که حاصل این ازدواج سه فرزند دختر و دو پسر می باشد.
از خانواده و شرایط زندگیتان در آن زمان برایمان بگویید.
پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار، ما چهار برادر و سه خواهر بودیم و به سختی آن هم از طریق کشاورزی امرار معاش می کردیم.
میزان تحصیلات شما چقدر است؟
من تا کلاس پنجم درس خواندم. در روستای ما دبیرستان نبود و ما برای ادامه تحصیل می بایست به شهر می رفتیم. به دلیل اینکه پدرم توانایی پرداخت هزینه ی تحصیل در شهر را نداشت و نمی توانست مخارج من را متحمل شود ناچار شدم درس را رها کنم و به همراه پدرم برای کار به خرمشهر بروم.
زمانی که برای کار به خرمشهر رفتید، چند ساله بودید و آیا توانستید شغلی پیدا کنید؟
در آن زمان من ۱۴ ساله بودم. در آنجا به اتفاق پدرم با هدف پیدا کردن کار به چند نفر آشنا سر زدیم. در نهایت به مغازه یکی از همشهریانمان رفتیم. پدرم مرا به او معرفی کرد و به او گفت جایی سراغ ندارید که این بچه مشغول به کار شود؟ یک مغازه اتوبخار روبروی مغازه همشهری ما بود که صاحب آن را صدا زد و گفت: شاگرد نمی خواهید؟ صاحب اتوبخار آمد و سر تا پای مرا برانداز کرد و گفت: بله این شاگرد را می خواهم. من شروع به کار کردم و کاری که در پی آن ظاهر مردم را آراسته می کردیم و باطنشان را به خدا می سپردیم.
اکنون مشغول چه کاری هستید؟
هنوز هم حرفه ای را که در دوران بچگی یاد گرفتم را دنبال می کنم و همچنان با کار اتوبخار ظاهر مردم را آراسته می کنیم و باطنشان را به خدا می سپاریم، با این تفاوت که آن زمان در خرمشهر بودم و حالا در اهواز مشغول به کار هستم.
آیا سابقه مبارزه در دوران قبل از انقلاب، علیه رژیم شاه داشتید؟
بله، من آشکارا بیانیه های حضرت امام (ره) را جلوی مسجد جامع خرمشهر، می خواندم و هیچ خوفی نداشتم که من را ساواک بگیرد و یا فردا فلان مشکل برایم پیش بیاید.
یادم هست یک بار در حین اعلامیه خواندن، آقایی آمد و به من گفت که مگر اینجا ارث پدرت است که ایستاده ای اعلامیه می خوانی؟ من گفتم: نه اینجا ارث پدرم نیست ولی دین پدرم که هست! بنده خدا هم دیگر چیزی نگفت و رفت. همیشه وقتی یاد این گفت وگوی کوتاه می افتم خنده ام می گیرد.
یک نکته دیگر این که عکس های من موجود است که در راهپیمایی های مردمی علیه رژیم و ساواک، به عنوان ترغیب کننده مردم و هدایت کننده شعارها در حال فعالیت هستم.
در چه سالی و با چه سمتی وارد جبهه شدید؟
من در تاریخ اول شهریور ۵۹ به عنوان یک نیروی تدارکاتچی، همکاری خودم را با سپاه آغاز کردم و وارد جنگ شدم و کسی که به من کمک می کرد شهید بهنام محمدی بود. من و بهنام کارمان این بود که تدارکات را از مسجد جامع خرمشهر تحویل می گرفتیم و به بچه ها در جبهه می رساندیم. درباره شهید بهنام، این شهید ۱۳ ساله، این بزرگمرد کوچک یک خاطره ی جالب برایتان بگویم که خالی از لطف نیست.
یادم هست یک روز، برادر بهنام، به دنبال بهنام آمد و به زور و اصرار بهنام را با خود به اهواز برد و از او خواست که دیگر به خرمشهر نیاید و خودش با همان ماشین سریع به خرمشهر برگشت، غافل از این که بهنام به محض پیاده شدن از ماشین او سریعا به سمت خرمشهر حرکت کرده است. وقتی که برادر بهنام به خرمشهر رسید، صحنه ای را می دید که باورش برایش سخت بود. او بهنامی را که چند ساعتی پیش در اهواز پیاده کرده بود را جلوی چشم خود می دید، بهنام هم با لهجه گرم خوزستانی اش گفت: «چیه؟ می خوای فقط خودت بجنگی، من برنمی گردم، همین جا می مونم».
می رسیم به آنچه جنگ در وجود شما به یادگار گذاشته است یعنی بی خوابی؛ برای ما تعریف کنید آنچه رخ داد.
در عملیات والفجر هشت در تاریخ ۲۴/۱۲/۶۴ آزادسازی فاو که من مسئول تدارکات لشکر هفت ولی عصر (عج) بودم؛ یک روز بعد از انجام عملیات ما را به منطقه اعزام کردند. عراق در غروب، آن منطقه را بی نهایت بمباران شیمیایی کرد، اعلام کردند که بچه ها ماسک هایشان را بزنند. من هم ماسکم را زده بودم، موقع اذان که شد، انگار چیزی به من الهام شده باشد، از سنگر تدارکات خارج شدم. من ماسکم را باز کردم که بروم و از شط وضو بگیرم و برای نماز مغرب و عشاء آماده شوم. چند لحظه بعد همان سنگر تدارکات با اصابت موشک دشمن منفجر شد. همین طور که آمدم لب خاکریز، از بالای آن لیز خوردم و لب آب قرار گرفتم. گازها سنگین تر از هوا هستند کنار خشکی و کنار آب تجمع کرده بودند.
خلاصه من وضو گرفتم تا نماز بخوانم، نماز مغرب را که خواندم، نماز عشاء را دیگر نتوانستم بخوانم. داشتم خفه می شدم، وقتی که بچه ها من را در این وضعیت دیدند مرا به بیمارستان انتقال دادند. حالت عادی نداشتم و یادم رفت ماسکم را با خودم ببرم. مسیری که می بایست تا رسیدن به بیمارستان طی کنیم نیز بمباران شیمیایی شده بود و من هم که ماسک همراهم نبود به شدت به مشکل شیمیایی ام اضافه و شرایطم بدتر شد. بعد از آن من به طور صد در صد شیمیایی شدم. در بیمارستان، پزشکان ابتدا از من قطع امید کردند. لحظاتی بعد به خواست خدا، جان به تن من برگشت و زنده ماندم.
از فروردین ۶۵ تا تیر ماه همان سال، ما را به دارو بستند. بعد از آن پزشکان طی جلسه ای تصمیم گرفتند به من شوک برقی بدهند. ۱۲ جلسه، یک روز در میان به من شوک برقی می دادند. حالا نمی دانم این مسئله شیمیایی باعث این بی خوابی شد یا اینکه دارو و شوک های برقی مکمل شد تا خواب از من گرفته شود خدا می داند، ا… اعلم …
در پایان نتیجه این شد که از نیمه سال ۶۵ تاکنون، من یک ثانیه هم به خواب نرفته ام و از ۲۴ ساعت، یک ثانیه در عالم بیهوشی نمی روم و در هوشیاری کامل به سر می برم.
حال و وضعتان در اولین روز بی خوابی؟
خداوند تبارک و تعالی خواب را برای آسایش همه ی موجودات جهان هستی آفریده است که تجدید قوا کنند و روز بعد شاد به زندگی ادامه بدهند. خوب من روز بعد از آن حادثه که بیدار شدم دیدم یک آدم فرسوده، خورد و خمیر، اعصاب خورد، هر کاری می کنم خوابم نمی برد، خدایا من چه کار باید بکنم؟
من بی اراده گریه می کردم هر چقدر هم گریه می کردم، گریه ام تمام نمی شد، اشکم مدام سرازیر بود. تمام غم های دنیا توی دلم بود و گریه می کردم و یک دلیل دیگرش این بود که به خاطر وضعیتی که برایم به وجود آمده بود- منظورم لحظات اولی بود که شیمیایی شدم چون نوع گاز مخرب خردل بود- در آن لحظات ابتدایی بچه ها به من می خندیدند و من در آن لحظات فشار زیادی را تحمل می کردم و بنابراین گریه می کردم و پذیرش و یادآوری این لحظات برایم سخت بود.
اکنون چگونه این بی خوابی را تحمل می کنید؟
بی خوابی دیگر با من رفیق شده است؛ درست است که نمی خوابم، درست است خیلی خسته هستم، درست است دوست دارم یک دل سیر بخوابم طوری که آسمان لحافم باشد، زمین تشکم و سنگ هم متکای من باشد ولیکن راضی به آن چیزی هستم که سرنوشت برای من رقم زده … «رضاً برضاک، تسلیماً « امرک»
آنچه باعث تحمل من شده و تاکنون من را سر پا نگه داشته است «ذکر خدا» است «الا بذکر ا… تطمئن القلوب» این را با تمام وجودم درک می کنم، جز «ذکر» چیز دیگری نیست که مرا نگه داشته است.
نظر پزشکان چه بوده است؟
پزشکان گفته اند هیچ راه درمانی ندارد و اگر بخوابی برای همیشه می خوابی و حضرت عزرائیل به عیادت من خواهد آمد.
هیچ روش درمانی را دنبال نمی کنید؟
من خودم را هیپنوتیزم می کنم؛ به این صورت که لوله ای زیر پایم قرار می دهم و بالشی را زیر شاهرگ گردنم می گذارم و چیزی هم روی پیشانی ام قرار می دهم، عضلات را می کشم و ۳۴ مرتبه ا… اکبر، ۳۳ مرتبه الحمدا…، ۳۳ مرتبه سبحان ا… می گویم و ۱۰ دقیقه این کار را انجام می دهم و خودم را در کنار ضریح آقا امام حسین (ع) تصور می کنم و انرژی می گیرم ولی خستگی همچنان باقی است و باز هم با همان خستگی بلند می شوم.
بی خوابی با سید غضنفر موسوی چه کرده است؟
من فعالیتم بی نهایت بود اما بی خوابی زمین گیرم کرده، خسته ام، دوست دارم بخوابم اما نمی توانم، تشنه هستم آب جلوی روی من است ولیکن نمی توانم بخورم.
در این هوشیاری ۲۴ ساعته و بی خوابی تمام وقت چه کار می کنید؟
چه با دیگران حرف بزنم، چه دراز بکشم، چه در مغازه کار کنم، چه در خیابان راه بروم یا اینکه شب باشد و در اتاق و در تاریکی استراحت کنم، هیچ کدام به حال من فرقی ندارد و من تمام وقت هوشیارم. خرید خانه را بیشتر خودم انجام می دهم. اگر خستگی اجازه بدهد کمی مطالعه می کنم، با استفاده از تفسیر نمونه قرآن می خوانم، نماز می خوانم بعد هم ناهار، اخبار را نیز باید گوش بدهم و مجددا به اتاقم برمی گردم و دوباره اگر حال داشته باشم مطالعه می کنم اگر نه، رادیو روشن می کنم و به رادیو گوش می دهم.
شب ها که همه خواب هستند و شما بیدار، چه می کنید؟
در حیاط رختخواب می اندازم، رادیو روشن می کنم، حوصله ام که سر رفت خاموشش می کنم، دراز می کشم ۱۰ دقیقه به این پهلو، ۱۰ دقیقه به آن پهلو، بعد خیلی که خسته می شوم خود را هیپنوتیزم می کنم. با ذکر «یا فاطمه(س)» گردن به پایین را هیپنوتیزم می کنم.
با دیدن افرادی که راحت خوابیده اند چه حسی به شما دست می دهد؟
من وقتی کسی می خوابد بالای سر او می روم و خوب به او خیره می شوم و غبطه می خورم.
تا به حال شده این وضعیت باعث ناامیدی شما از زندگی بشود؟
هیچ وقت قطع امید نکرده ام، مدام ائمه(ع) را در خانه خدا می فرستم، به پا بوسشان می روم. درست است بدنم همیشه خسته است و شرایط برایم سخت می گذرد اما هیچ وقت از درگاه خدا ناامید نشدم.
بدترین صحنه ای را که در جبهه دیدید؟
در تنگه ی چزابه بودیم، صبح عملیات بود آمبولانس های انتقال شهدا و مجروحین تقسیم بندی شد و در این حین، مسئولیت انتقال سه شهید به ما داده شد. وقتی به معراج شهدا رسیدیم آنجا آقای جوانی را دیدیم که به دنبال برادرش می گشت. ما متوجه شدیم که یکی از این سه شهید برادر این شخص است. به یکی از بچه ها اشاره کردم و گفتم این آقا را به گوشه ای ببر تا ما شهید را به داخل معراج منتقل کنیم بعد به او خبر دهید چون جنازه وضع مناسبی ندارد. ما در حال بیرون آوردن شهید از داخل ماشین بودیم که ناگهان با صحنه ای مواجه شدم که تا آخر عمرم فراموش نمی کنم. خدا لعنت کند کسانی را که این جنگ را به ما تحمیل کردند؛ من به وضوح دیدم که مغز سر آن شهید از سرش جدا شد و روی زمین ریخت. این صحنه هیچ وقت یادم نمی رود. خدا لعنت کند دشمنان اسلام را !
شیرین ترین خاطره جنگ؟
شیرین ترین خاطره ام آزاد سازی خرمشهر است که فضا را از نزدیک احساس کردم و نمی دانم چه طور خودم را از دارخوین به خرمشهر رساندم و در جمع آنهایی که جلوی مسجد جامع خرمشهر بودند حضور پیدا کردم.
معنوی ترین اتفاق جنگ که به چشم دیدید؟
یک روز در اهواز بودم، این شهر زیر خمپاره بود. برای خشک کردن موهایم زیر آفتاب ایستاده بودم که مثل اینکه چیزی به من الهام شود داخل خانه رفتم. به محض اینکه وارد خانه شدم همان جایی که من ایستاده بودم مورد حمله سه موشک قرار گرفت طوری که گربه ای که لحظه ای پیش همان جا دیده بودم و ماشین هایی که آنجا بودند پودر شدند.
کسی که از دست دادن او در جنگ برای شما گران تمام شد؟
من زمانی که وارد خرمشهر شدم ۱۴ سال بیشتر نداشتم که در اتو بخار شروع به کار کردم. در آن غربت و بی کسی، کسی که دست مرا گرفت شهید عبدالزهرا قیم بود. یک روز در حال برگشت به خانه بودم، من و شهید قیم با هم بودیم و بین راه از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم. یک ساعت بعد که به خانه رسیدم رادیو را روشن کردم به محض اینکه رادیو را روشن کردم دیدم رادیو اعلام کرد عبدالزهرا قیم در یک عملیات تروریستی در خرمشهر شهید شد. من در شوک بودم، باورم نمی شد همین چند دقیقه قبل با هم بودیم و این طور شد که یکی از بدترین اتفاقات زندگی من رخ داد.
چیزی که باعث شده شما در زندگی راه مستقیم را طی کنید؟
لقمه ی پاک، یا به عبارتی نان حلال بوده که در نتیجه زحمت های زیاد پدرم در سرما و گرمای سخت، با کار بر سر زمین های کشاورزی به دست آمده بود.
در گذشته شما چیزی هست که اگر اجازه می دادند برگردید آن را تغییر می دادید؟
بله، اگر زمان برمی گشت من دوست داشتم به دوران ابتدایی ام برگردم و ادامه ی تحصیل می دادم.
اتفاقی در کودکی که باعث شده باشد که شما دلتان به حال خودتان بسوزد؟
چهار ساله بودم به همراه بچه ها برای شنا به رودخانه رفته بودیم، یکی از بستگان ما در حین اینکه من شنا می کردم، سر من را گرفت و زیر آب فرو کرد و من زیر آب شروع کردم به دست و پا زدن؛ به هر وضعیتی بود خودم را از زیر دستش رها کردم، به خشکی که رسیدم آن قدر حالم بد بود که احساس کردم روحم در حال جدا شدن از جسمم است. آن پسر از من بزرگ تر بود و من زورم به او نمی رسید که از خودم دفاع کنم. آنجا بود که دلم به حال خودم سوخت.
تفریحتان چیست؟
قرآن می خوانم، ذکر زیاد می گویم، زیارت زیاد می روم، شنا هم می کنم.
ورزش مورد علاقه شما چیست؟
شنا، اسب سواری، کوهنوردی و تنیس روی میز.
غذای مورد علاقه؟
نان و پیاز!
آخرین حرف هایی که دوست دارید دیگران شنونده آنها باشند.
من دوست داشتم گمنام باشم اما به ما تکلیف کردند برای اینکه نسل های بعدی قدرشناس این آرامش باشند، ما از این گمنامی خارج شویم و مردم، مخصوصا جوان ها و در اصل نسلی که جنگ را درک نکرده اند آگاه باشند که این راحتی که دست آنها رسیده زود از دست ندهند. این راحتی، به آسانی به دست نیامده است، خون ها ریخته شده است.
شما امروز می بینید میوه فروشی را که به میدان تره بار می رود میوه ها را روی هم انباشته می کند و به مغازه می آورد تا مردم استفاده کنند. دیروز ما هم مثل این میوه فروش، با این تفاوت که عزیزترین میوه و نورسیده های زندگیمان که شهدا بودند را مثل صندوق میوه روی هم می چیدیم و تحویل سردخانه می دادیم. خوب ما که به شهادت نرسیدیم چون که میوه ی کالی بودیم و نرسیده بودیم. شهدا را قدر بدانیم، این نظام را قدر بدانیم و جوانان کشور هم به خودشان اعتماد داشته باشند و در کارها به خداوند توکل کنند.
با اولین کلمه ای که به ذهنتان خطور می کند پاسخ دهید.
جبهه: معجزه
جنگ: پیروزی
همرزم: همدل
جانباز: فداکار
خواب: نشاط
بی خوابی: خستگی
خانواده: محبت
فرزند: دلبند
جوان: با نشاط
تفریح: سالم
ازدواج: تکامل
مهریه: عدالت
پول: چرک دست
فوتبال: ورزش
سیاست: دیانت
ولایت فقیه: ادامه راه انبیاء
آیت ا… العظمی خامنه ای: قلب هر جوان مسلمان ایرانی
فتنه ۸۸: نیرنگ منافقان و آمریکا و اسرائیل
مرگ: زندگیپای حرف های همسر و فرزندان سید
یک کرامت جالب
همسر آقا سید که تا آن لحظه حاضر به مصاحبه نبود و به عبارت گمنامی ارجحیت می داد، به رسم ادب برای اینکه مهمان هایش تنها نباشند، وارد اتاق می شود. ما هم از فرصت استفاده کرده و تمام توان و ترفندهای خودمان را به کار گرفتیم تا اینکه بالاخره ایشان به مصاحبه با ما رضایت دادند.
سرکار خانم سوسن مختاری، طریقه ازدواج شما و آقا سید به چه صورت بود؟
من و سید در یک روستا بودیم؛ با خانواده ی سید از قبل آشنایی داشتیم اما خود سید را ندیده و نمی شناختم.
(در اینجا به جای همسر آقا سید، خود آقا سید شروع به نقل داستان می کند.)
همسر من برای آوردن آب کنار چشمه رفته بود که مادر من به ایشان می گوید ازدواج می کنید؟ ایشان جواب می دهد: تا کی باشد. مادرم می گوید: فلانی …. ایشان هم سکوت اختیار می کند، سکوت هم که نشانه رضایت است.
(از اینجا به بعد خانم سید نقالی می کند) فردای آن روز من از سر چشمه که آمدم، خانواده سید برای خواستگاری به خانه ی ما آمده بودند. در آن زمان من ۱۳ سال داشتم و آقا سید ۲۰ سال. پدرم نظر مرا پرسید که من گفتم هر چه خودتان تشخیص بدهید و صلاح بدانید.
و سرنوشت این طور شد که من و سید به عقد هم در آمدیم.
مهریه تان چقدر است؟
پنج سکه.
شما چطور با وضعیت همسرتان کنار آمدید؟
تماما لطف خدا بوده است که باعث شده من بتوانم این مشکلات را تحمل کنم و صحنه ها و حقایقی که من در جنگ دیدم، باعث شد قدر خیلی از چیزها را بدانم. دیدن کسانی که شرایطی بدتر از من داشتند باعث کنار آمدن من با این موضوع شد.
با توجه به وضعیت سید هیچ وقت شده از زندگی با او پشیمان شده باشید؟
من همیشه به این فکر می کنم که خداوند من را دوست داشته است که این توفیق را به من داده که کنار ایشان زندگی کنم چون این مرد با این وضعیت و با این همه زجری که می کشد با وجود این بی خوابی و این مشکلات، زندگی را طوری چرخانده است که ما تاکنون حتی احساس ناراحتی در زندگی نداشته ایم.
به اخلاق سید نمره چند می دهید؟
نمره ی عالی، مطمئن باشید اخلاق خوبی داشته که به این مقام رسیده است.
در این لحظه فاطمه السادات فرزند ارشد و زهرا السادات، فرزند سوم آقا سید وارد می شوند و خدا را شکر، آنها نسبت به مصاحبه رغبت نشان می دهند و ما شروع به پرسش و پاسخ می کنیم.
خانم زهرا السادات تا به حال شده به خاطر اینکه فرزند جانباز هستید عکس العمل نامناسبی از سمت دیگران ملاحظه کنید؟
بله، یادم هست در دهه ی محرم، سه روز قبل از عاشورا بود که چون من متاهل و ساکن اصفهان هستم، چند وقتی بود که پدر و مادرم را ندیده بودم خیلی دلتنگ بودم. از اصفهان به سمت اهواز حرکت کردم، در اتوبوس با اتفاق دردآوری روبه رو شدم. آقایی شروع کرد به بد و بیراه گفتن به جانبازان و شهدا و اعتراض به وضع جامعه و کلی حرف های دیگر … من هم سکوت کرده بودم و گوش می دادم، بغض گلویم را گرفته بود تا ۴۵ دقیقه این آقا پشت سر هم دلیل می تراشید و توهین می کرد و من هم در درون خودم می سوختم و سکوت اختیار می کردم تا اینکه اتفاق خیلی جالبی افتاد. البته این نکته را عرض کنم که چند ماه قبل از این اتفاق بچه های روایت فتح یک مستند از شرایط پدر من ساخته بودند و از شبکه ی یک نیز پخش شده بود.
خلاصه اینکه آن آقا همچنان به صحبت های خود ادامه می داد تا اینکه راننده در جوابش گفت: نه اینها دروغ نیستند اتفاقا چند روز پیش تلویزیون، جانبازی را نشان داد که ۲۶ سال نخوابیده بود. راننده در حال گفتن بود که آن آقا دوباره حرف ها و مواضع قبلی اش را بیان کرد. من هم که تا آن لحظه سکوت کرده بودم لب باز کردم و به زبان اعتراض گفتم: از کجا می دانید اینها دروغ است؟ چرا این قدر راحت در مورد دیگران قضاوت می کنید؟ من فرزند همان جانبازی هستم که شما در پاسخ به راننده به او توهین کردید. من ۲۷ سال است که با او زندگی می کنم. شما چه می دانید پدر من چه می کشد؟
من ساکت شدم بیش از این صلاح ندیدم حرفی بزنم. راننده که حرف های ما را می شنید با عجله ماشین را کنار زد و پرسید واقعا شما بچه آن آقا سید هستید؟ من عکس پدر و برادرانم را که در فیلم روایت فتح حضور داشتند را در موبایلم به او نشان دادم. راننده شروع کرد به جای آن آقا عذرخواهی کردن و آن آقا فقط بهت زده، انگار که شوک به او وارد شده باشد سکوت کرده بود و حتم دارم در دلش می گفت از تمام آدم های این کشور می بایست دختر آن جانباز در ماشین ما باشد! و راننده می بایست از کسی حرف می زد که دخترش در این ماشین نشسته است.
خلاصه قضیه این طور شد و آن آقا تا آخر سفر در سکوت کامل تا مقصد دیگر هیچ حرفی نزد.
نمونه ای از کارهای نیک پدرتان را تعریف کنید.
یک بار پدر برای عیادت یکی از دوستانش به بیمارستان رفته بود، در آنجا با خانواده ای روبه رو می شود که شهرستانی هستند و جایی ندارند. پدر آنها را به خانه آورد و به آنها پناه داد در صورتی که هر کسی حاضر نیست یک غریبه را به خانه اش وارد کند و آن خانواده هنوز هم با ما ارتباط دارند.
خانم فاطمه السادات اگر بخواهید پدرتان را توصیف کنید چه می گویید؟
اسطوره ی صبر، مهربان نسبت به همه
حالتی از پدر که دیدید و ناراحتی شما را به دنبال داشت؟
شب های کنکور بود که من برای درس خواندن بیدار می ماندم. در تاریکی شب می دیدم که پدر بیدار است و بلند شده و روی بقیه بچه ها پتو می اندازد و دقیقه های طولانی بالای سر آنها می ایستد و به آنها نگاه می کند، سپس آه عمیقی می کشید و شروع به دور زدن می کرد. دیدن این لحظات برای من خیلی سخت بود.
اتمام مصاحبه با صدای اذان همراه می شود و با پذیرایی گرم خانواده سید، ما راهی می شویم. از در که خارج می شویم یک سوال را با خود به همراه می برم؛ آیا من و دیگر جوانان نسل سومی می توانیم راه سید و امثال او را ادامه دهیم؟

منبع : روزنامه کیهان

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


 قالب وردپرسدانلود رایگان قالب وردپرسپوسته خبری ایرانیقالب مجله خبریطراحی سایتپوسته وردپرسکلکسیون طراحی
Escort France kaszinok online Rtp slots 1xbet